.
.
برای روزهای بی وسوسه ات و تقدیری که راه نمی آید ؛
منت هم نمی گذارد...
چه غربتی دارد از تمام پنجره های دنیا به خودت خیره شوی
آدمی را ببینی با پالتوی بلند که شبیه تو نیست ؛
اما محکوم به " تو " بودن است...
روزت را به زور کشف یک لحظه ی غیر تکراری شب کنی
شب که شد تمام داشته هایت را روی زمین بچینی و ناباورانه ببینی
شطرنج در تمام زندگیت لانه کرده...
شــــــــــــــاه داری که تاجش را به رخت می کشد و جان هیچ حرکتی ندارد
اما تو زبان اعتراضت را غلاف میکنی...
وزیری همیشه هست که چهار طرف ِ دستت را می خواند
رُخی که از تو دل ببرد و عمرت را مات ِنگاه کردنش کنی
و خانه ای که خیلی هم شبیه خانه نیست...
دست میکشی از خودت... ؛
خیره می شوی به نامهربان های اطرافت
که انتظار مهربانی نداری
تنها دلیل می خواهی...
که زندگی بــــــــــاید به زنده بودن سر باشد...
تمام دنیا در گوشت تیک و تاک می خورد
ممتد می شود...
مدام میشوی...
با خودت سینه به سینه ی دیوار می ایستی
حرف می کشی از آن روی بهانه گیرت...
و دنیا ، بی تفاوت به کلنجارت ؛
تیک میکند...
تاک میکند...
دغدغه می شوی...
دغدغه ای که دستش بر سرت همیشه به تنبیه بلند بود...
آرام نمی شوی...
نه در آغوش کسی...
نه در قرص های خودت...
خودت را مرور می کنی...
هی مرور می کنی...
دنیایت میلنگد...
یک جای قصه نقش اول کتاب ، سر خم کرده...
یک جای خواب هایت با تعبیرش جور در نمی آید...
نمی فهمی...
هیچ وقت نمی فهمی چرا اینگونه ای...
چرا کم داری چیزی را که در دست دیگران هم زیادی نمی کند...
یک جای عقده هایت در حد شخصیتت نیست...
یک جای گریه هایت بی دلیل است و تو نمی فهمی...
فقط میفهمی یک جای کار می لنگد...
پناه میبری به "سجاده" یا کفر "شاهین نجفی"
به آغوش اشتراکی ِخانواده یا کافه ای که تنهایی ات را دود کنی...
به سکوت در روی دیگران یا فریاد در قبال ِ آینه...
باز هم دردی درمان نمی شود
نه کاری از دست خدا بر می آید نه هندزفری هایت...
تنها تو مانده ای که باید بپذیری ،گمشده ای در زندگی ات را که چون همه با هم گم کرده ایم ،هیچ کس برایش خطر نمی کند...
زندگی میکنیم...
در رخوت ِ هنجارهایی که ما را طلسم کرده اند...
خوابی مصنوعی برای فراموشی ِ آنچه که یاد آمدنی نیست...
و هیچ کس ترجیح نمی دهد باز هم بگردد...
همه روزی کنار می آییم با نداشتنش...
به این امید که دیگران نیز شبیه من هستند
و هیچ آفتی به قدر این شباهت به جان بشر نیفتاد...
نیفتاد... !!
مهران محمدی
برای روزهای بی وسوسه ات و تقدیری که راه نمی آید ؛
منت هم نمی گذارد...
چه غربتی دارد از تمام پنجره های دنیا به خودت خیره شوی
آدمی را ببینی با پالتوی بلند که شبیه تو نیست ؛
اما محکوم به " تو " بودن است...
روزت را به زور کشف یک لحظه ی غیر تکراری شب کنی
شب که شد تمام داشته هایت را روی زمین بچینی و ناباورانه ببینی
شطرنج در تمام زندگیت لانه کرده...
شــــــــــــــاه داری که تاجش را به رخت می کشد و جان هیچ حرکتی ندارد
اما تو زبان اعتراضت را غلاف میکنی...
وزیری همیشه هست که چهار طرف ِ دستت را می خواند
رُخی که از تو دل ببرد و عمرت را مات ِنگاه کردنش کنی
و خانه ای که خیلی هم شبیه خانه نیست...
دست میکشی از خودت... ؛
خیره می شوی به نامهربان های اطرافت
که انتظار مهربانی نداری
تنها دلیل می خواهی...
که زندگی بــــــــــاید به زنده بودن سر باشد...
تمام دنیا در گوشت تیک و تاک می خورد
ممتد می شود...
مدام میشوی...
با خودت سینه به سینه ی دیوار می ایستی
حرف می کشی از آن روی بهانه گیرت...
و دنیا ، بی تفاوت به کلنجارت ؛
تیک میکند...
تاک میکند...
دغدغه می شوی...
دغدغه ای که دستش بر سرت همیشه به تنبیه بلند بود...
آرام نمی شوی...
نه در آغوش کسی...
نه در قرص های خودت...
خودت را مرور می کنی...
هی مرور می کنی...
دنیایت میلنگد...
یک جای قصه نقش اول کتاب ، سر خم کرده...
یک جای خواب هایت با تعبیرش جور در نمی آید...
نمی فهمی...
هیچ وقت نمی فهمی چرا اینگونه ای...
چرا کم داری چیزی را که در دست دیگران هم زیادی نمی کند...
یک جای عقده هایت در حد شخصیتت نیست...
یک جای گریه هایت بی دلیل است و تو نمی فهمی...
فقط میفهمی یک جای کار می لنگد...
پناه میبری به "سجاده" یا کفر "شاهین نجفی"
به آغوش اشتراکی ِخانواده یا کافه ای که تنهایی ات را دود کنی...
به سکوت در روی دیگران یا فریاد در قبال ِ آینه...
باز هم دردی درمان نمی شود
نه کاری از دست خدا بر می آید نه هندزفری هایت...
تنها تو مانده ای که باید بپذیری ،گمشده ای در زندگی ات را که چون همه با هم گم کرده ایم ،هیچ کس برایش خطر نمی کند...
زندگی میکنیم...
در رخوت ِ هنجارهایی که ما را طلسم کرده اند...
خوابی مصنوعی برای فراموشی ِ آنچه که یاد آمدنی نیست...
و هیچ کس ترجیح نمی دهد باز هم بگردد...
همه روزی کنار می آییم با نداشتنش...
به این امید که دیگران نیز شبیه من هستند
و هیچ آفتی به قدر این شباهت به جان بشر نیفتاد...
نیفتاد... !!
مهران محمدی
۱۳.۶k
۰۴ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.