پارت۲(درد عشق)
چشماشو محکم بست و به خاطرات قدیمیش پایان داد
حس می کرد بعضی گلوشو چنگ می زنه ولی تظاهر کرد به خوب بودن و گفت: از پدرم یاد گرفتم
ا/ت که ذوق زیادی برای پیانو داشت گفت: میشه به من هم یاد بدید؟
مهم نیست چقد هزینش باشه میخوام یاد بگیرم
تهیونگ که پسری سرد بود و حوصله ی بنی بشری رو نداشتبا لحن سردی گفت: نه نمیشه
و بلافاصله از کافه بیرون رفت
ا/ت بخاطر رفتارش در تعجب بود ولی در نهایت با خودش گفت: خب حتما نمیخواد...عیبی نداره
و دوباره نشست سر میز کنار دوستاش
صدای در اومد
با فکر اینکه برادر بزرگش تهیونگ اومده باشه تمام پله هارو دویید چون میخواست خودش در رو به روی برادرش باز کنه
در رو باز کرد و با نفس نفس گفت: س..ل..ام ته..یونگ
تهیونگ لبخندی برای برادرش زد و گفت: برای کی انقد عجله کردی سرورم؟
درسته تهیونگ میخواست برادرش کمبودی حس نکنه پس همیشه با اون مثل شاهزاده ها رفتار می کرد
برادر یازده ساله پرید بغلش و گفت: منتظرت بودم
سر برادرش رو ناز کرد و همونطور که توی بغلش بود رفت داخل
همه ی لامپا خاموش بود
تهیونگ با تعجب گفت: پس خانم و آقای ایدن کجان؟
هنوز جوابی نشنیده بود که لامپا روشن شد و صدای ترکیدن بمب شادی اومد
با خانم و آقای ایدن مواجه شد که با یه کیک و شمع ۲۵ سالگی به سمتش میومدن
برای چند لحظه اشکش در اومد
خانم ایدن سمتش اومد و گفت: پسرم تولد مبارک...شمع هاتو فوت نمی کنی
چشماشو بست و سلامتی برادرش رو آرزو کرد و بعد شمع هارو فوت کرد که همه براش دست زدن
اون خودش چیزی نداشت که براش آرزو کنه
نه آینده روشنی داشت
نه هدفی
فقط یه برادرش بود که همه زندگیش شده بود
حس می کرد بعضی گلوشو چنگ می زنه ولی تظاهر کرد به خوب بودن و گفت: از پدرم یاد گرفتم
ا/ت که ذوق زیادی برای پیانو داشت گفت: میشه به من هم یاد بدید؟
مهم نیست چقد هزینش باشه میخوام یاد بگیرم
تهیونگ که پسری سرد بود و حوصله ی بنی بشری رو نداشتبا لحن سردی گفت: نه نمیشه
و بلافاصله از کافه بیرون رفت
ا/ت بخاطر رفتارش در تعجب بود ولی در نهایت با خودش گفت: خب حتما نمیخواد...عیبی نداره
و دوباره نشست سر میز کنار دوستاش
صدای در اومد
با فکر اینکه برادر بزرگش تهیونگ اومده باشه تمام پله هارو دویید چون میخواست خودش در رو به روی برادرش باز کنه
در رو باز کرد و با نفس نفس گفت: س..ل..ام ته..یونگ
تهیونگ لبخندی برای برادرش زد و گفت: برای کی انقد عجله کردی سرورم؟
درسته تهیونگ میخواست برادرش کمبودی حس نکنه پس همیشه با اون مثل شاهزاده ها رفتار می کرد
برادر یازده ساله پرید بغلش و گفت: منتظرت بودم
سر برادرش رو ناز کرد و همونطور که توی بغلش بود رفت داخل
همه ی لامپا خاموش بود
تهیونگ با تعجب گفت: پس خانم و آقای ایدن کجان؟
هنوز جوابی نشنیده بود که لامپا روشن شد و صدای ترکیدن بمب شادی اومد
با خانم و آقای ایدن مواجه شد که با یه کیک و شمع ۲۵ سالگی به سمتش میومدن
برای چند لحظه اشکش در اومد
خانم ایدن سمتش اومد و گفت: پسرم تولد مبارک...شمع هاتو فوت نمی کنی
چشماشو بست و سلامتی برادرش رو آرزو کرد و بعد شمع هارو فوت کرد که همه براش دست زدن
اون خودش چیزی نداشت که براش آرزو کنه
نه آینده روشنی داشت
نه هدفی
فقط یه برادرش بود که همه زندگیش شده بود
۱۴.۴k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.