رمان دریای چشمات
پارت ۱۴۰
دستم رو روی لپام گذاشتم که خیلی گرم بودن و مطمئنا الان قرمزم شدن.
آخه چرا باید همش باهاش تو همچین موقعیت هایی گیر بیوفتم.
داشتم دیوونه می شدم.
مقنعه ام رو تا حد ممکن آوردم جلو و نگاهی تو آینه ای که همیشه باهام بود انداختم.
رژم کامل پخش شده بود و خیلی صحنه مزحکی شدع بود.
صورتم رو پاک کردم و بعد از مرتب شدن از اتوبوس پیاده شدم و با یه تاکسی رفتم سمت خونه.
لباسم رو عوض کردم و برای اینکه موضوع رو کلا فراموش کنم یه دوش آب سرد گرفتم که هیچ فایده ای نداشت و همچنان اون صحنه تو سرم تکرار می شد.
از حموم که بیرون اومدم بقیه هم رسیدن خونه.
آیدا بعد از دیدنم ازم پرسید که چرا برگشتم خونه ولی هیچ جوابی نداشتم.
چند تا بهونه آوردم که خیالش راحت شد و دیگه ماجرا رو ادامه نداد.
از شانس گندم فردا هم کلاس داشتیم و مطمئنا با سورن رو به رو میشدم.
با اون اتفاقی که افتاد عمرا می تونستم تو چشاش نگاه کنم ولی اگه این بارم دانشگاه نمی رفتم همه شک میکردن.
با فکر اینکه تظاهر کنم اتفاقی نیفتاده خوابیدم.
صبح زود آیدا بیدارم کرد که آماده بشم.
یه مانتو زرشکی با شلوار جین پوشیدم و بعد از برداشتن مقنعه ام رفتم تا سوار ماشین بشم.
از اون جایی که کم حرف شده بودم همه چپ چپ نگام می کردن.
بیخیال موضوع شدم و برگشتم به همون دریای سابق.
شروع کردم به شوخی کردن و خندیدن تا وقتی که رسیدیم به دانشگاه.
از ماشین پیاده شدم و همراه آیدا به سمت کلاس حرکت کردم.
دلارام که از قبل واسمون جا گرفته بود دستش رو آورد بالا تا راحت تر پیداش کنیم.
رفتم و رو صندلی خالی جا گرفتم.
بعد از یه ربع فک زدن آیدا و دلارام و من بلاخره استاد تشریف آورد.
سورن بدون هیچ حرفی کنار بقیه ی دوستاش نشسته بود و فقط شنونده بود.
استاد درس دادنش رو شروع کرد و یک ساعت و نیم مشغول فک زدن بود جوری که من نگران فکش شدم.
با یه خسته نباشید کلاس رو تموم کرد و هممون به سمت نیمکت همیشگیمون حرکت کردیم.
بوی گلایی که تازه تو باغچه کاشته بودن کل فضا رو غرق کرده بود و صدای گنجشکا یه فضای عالی ایجاد کرده بود.
با لبخند به گلا خیره شدم.
دلارام شیرکاکائو رو جلوم گرفت و گفت: بخور.
شنیدم صبحونه نخوردی.
من: اینو از کجا آوردی؟
دلارام: از مغازه می خرن اینو.
چشم غره ای رفتم و همشو دادم بالا.
دلارام که دید همشو خوردم گفت: راستی یه سوال دارم دریا.
من: از کی تا حالا واسه سوال پرسیدن اجازه می گیری تو؟
دلارام سرش رو خاروند و گفت: حالا ما یه بار خواستیم مودب باشیم.
زدم زیر خنده و گفتم: این کلمه با تو کلا یه نقضه.
دلارام که حوصله بحث نداشت گفت: پس سوالم رو می پرسم جواب بدیا.
من: باشه بابا بپرس دیگه.
دلارام: دیروز که سر کلاس نبودی سورنم نیومد سر کلاس با هم بودید؟
من: چرا یهویی اینو می پرسی؟
دلارام: آخه لباش قرمز شده بودن فک کنم خودشم حواسش نبود.
دستم رو روی لپام گذاشتم که خیلی گرم بودن و مطمئنا الان قرمزم شدن.
آخه چرا باید همش باهاش تو همچین موقعیت هایی گیر بیوفتم.
داشتم دیوونه می شدم.
مقنعه ام رو تا حد ممکن آوردم جلو و نگاهی تو آینه ای که همیشه باهام بود انداختم.
رژم کامل پخش شده بود و خیلی صحنه مزحکی شدع بود.
صورتم رو پاک کردم و بعد از مرتب شدن از اتوبوس پیاده شدم و با یه تاکسی رفتم سمت خونه.
لباسم رو عوض کردم و برای اینکه موضوع رو کلا فراموش کنم یه دوش آب سرد گرفتم که هیچ فایده ای نداشت و همچنان اون صحنه تو سرم تکرار می شد.
از حموم که بیرون اومدم بقیه هم رسیدن خونه.
آیدا بعد از دیدنم ازم پرسید که چرا برگشتم خونه ولی هیچ جوابی نداشتم.
چند تا بهونه آوردم که خیالش راحت شد و دیگه ماجرا رو ادامه نداد.
از شانس گندم فردا هم کلاس داشتیم و مطمئنا با سورن رو به رو میشدم.
با اون اتفاقی که افتاد عمرا می تونستم تو چشاش نگاه کنم ولی اگه این بارم دانشگاه نمی رفتم همه شک میکردن.
با فکر اینکه تظاهر کنم اتفاقی نیفتاده خوابیدم.
صبح زود آیدا بیدارم کرد که آماده بشم.
یه مانتو زرشکی با شلوار جین پوشیدم و بعد از برداشتن مقنعه ام رفتم تا سوار ماشین بشم.
از اون جایی که کم حرف شده بودم همه چپ چپ نگام می کردن.
بیخیال موضوع شدم و برگشتم به همون دریای سابق.
شروع کردم به شوخی کردن و خندیدن تا وقتی که رسیدیم به دانشگاه.
از ماشین پیاده شدم و همراه آیدا به سمت کلاس حرکت کردم.
دلارام که از قبل واسمون جا گرفته بود دستش رو آورد بالا تا راحت تر پیداش کنیم.
رفتم و رو صندلی خالی جا گرفتم.
بعد از یه ربع فک زدن آیدا و دلارام و من بلاخره استاد تشریف آورد.
سورن بدون هیچ حرفی کنار بقیه ی دوستاش نشسته بود و فقط شنونده بود.
استاد درس دادنش رو شروع کرد و یک ساعت و نیم مشغول فک زدن بود جوری که من نگران فکش شدم.
با یه خسته نباشید کلاس رو تموم کرد و هممون به سمت نیمکت همیشگیمون حرکت کردیم.
بوی گلایی که تازه تو باغچه کاشته بودن کل فضا رو غرق کرده بود و صدای گنجشکا یه فضای عالی ایجاد کرده بود.
با لبخند به گلا خیره شدم.
دلارام شیرکاکائو رو جلوم گرفت و گفت: بخور.
شنیدم صبحونه نخوردی.
من: اینو از کجا آوردی؟
دلارام: از مغازه می خرن اینو.
چشم غره ای رفتم و همشو دادم بالا.
دلارام که دید همشو خوردم گفت: راستی یه سوال دارم دریا.
من: از کی تا حالا واسه سوال پرسیدن اجازه می گیری تو؟
دلارام سرش رو خاروند و گفت: حالا ما یه بار خواستیم مودب باشیم.
زدم زیر خنده و گفتم: این کلمه با تو کلا یه نقضه.
دلارام که حوصله بحث نداشت گفت: پس سوالم رو می پرسم جواب بدیا.
من: باشه بابا بپرس دیگه.
دلارام: دیروز که سر کلاس نبودی سورنم نیومد سر کلاس با هم بودید؟
من: چرا یهویی اینو می پرسی؟
دلارام: آخه لباش قرمز شده بودن فک کنم خودشم حواسش نبود.
۳۶.۶k
۲۵ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.