✦ستارگانی در سایه✦ پارت یازده ام
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تصمیم بگیرم،
چشمانم کم کم گرم شدند و برای آخرین بار پلک زدم و به خواب رفتم،
به اطرافم نگاه کردم در یک خَلا بودم اطرافم خالی خالی بود، متوجه زنی شدم که رو برویم ایستاده، خودم بودم، زن آرام به جلو قدم برداشت صدایم به گشوم رسید،اما از زبان من نبود.کلرای روبرویم داشت صحبت میکرد(روح من و جسم تو، اینجا گیر افتادیم) ترسیدم زن داشت جلو تر می آمد،صدای آرام اش دوباره در خلا پیچید(منو میشناسی نه؟از چیزی که ساخته بودم خوشت اومد؟)عقب عقب قدم بر میداشتم و کلارای دانشمند جلو تر می آمد اما انگار سرعت او بیشتر بود (جسمت، داره بین زمین زمان درد میکشه و البته من، اینجا دارم تو رو تماشا میکنم که چطور در کالبد من ایفای نقش میکنی) لبخند زد، بالاخره دست از عقب رفتن برداشتم و او نزدیک نزدیک تر آمد و تازه متوجه شیشه بینمان شدم دستش را روی شیشه گذاشت (مثل دزدی که با لباس یک بالرین به رقص در میاد) چشمانس را در هم کسید با لحن عجیب مرموز زمزمه کرد(قشنگ نیست؟)
از خواب پریدم نفس نفس میزدم و عرق کرده بودم بی دلیل. آبی که کنار تختم بود را سر کشید و با انگشتانم به پتو چنگ انداختم هنوز هم فکر میکردم آن جا هستم خیال نبود حسش می کردم،چطور ممکن بود یک خیال انقدر واقعی باشد؟ چشمانم را بستم و سعی کردم دوباره بخوابم
یک ربعی بود که چشمانم را باز کرده بودم و بیدار شده بودم اما هنوز میخواستم در جایم بمانم، لای پتوی سفید خوابیده بودم و به میز آرایشم خیره شده بودم از طبقه پایین صدای باز شدن در آمد (کلارا؟ کجایی) ریچاردسون بود. غلت دیگری زدم و پشتم را به در کردم به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت ده صبح بیست دقیقه بود آهی کشیدم و نفسم را از دهانم بیرون دادم منتظر شدم تا خودش بیاید بالاخره صدای باز شدن در اتاقم آمد (هنوز خوابی؟برات قهوه گرفتم) دوباره چرخیدم و به سمتش برگشتم(بیدارم) زمانی متوجه شدم هوا سرد شده که دیدم هنری یک پالتو چرم و بلند قهویی رنگ پوشیده، درست هم رنگ موهایش. پالتو را دراورد و انداخت روی دستش(فهمیدم باید چیکار کنیم) سرم را تکان دادم
_آره منم فهمیدم
_خب؟
_اگر اون سیاهچاله یا پارگی هنوز سر جاش باشه... پس باید...
دستش را به دماغش کشید(نه) ابروهایم را در هم بردم جلو آمد و نشست گوشه تخت (برنامه من این نیست) در جایم نشستم و پتو را از خودم جدا کردم (برنامه ات دقیقا چیه) چهره اش امروز هم مهربان دلسوز بود دقیقا مثل روز اول چشمانش را با حالت خواصی باز و بسته کرد (من.... نمیخوام همینجوری بری) خندیدم(میخوای از خودکشی دوباره ام جلو گیری کنی) دوباره خندیدم و بعد خمیازه کشیدم اما ریچاردسون جدی بود سرش را تکان داد(نمیتونم ببینم شما دو نفر انقدر باهم متفاوتین، نمیتونم از کنارت بی تفاوت رد شم، تو هیچ فرقی با کلارای اینجا نداری فقط باید...) حرفش را ادامه نداد منم جدی شده بودم گفتم(نه هنری من و اون باهم فرق داریم اون اینجاست و من..) مکث کردم دستم را دور لبم کشیدم(من مادرم رو از دست دادم، این تقصیر من بود. من بهترین دوستام رو از دست دادم، این تقصیر من بود. امیلی تو این دنیا گم شده، این هم تقصیر من بود. کلارایی که تورو درست میشناختم گم شد،و باز تقصیر من بود متاسفم ولی من مستحق مرگم، کسی که بود و نبودش نحسه) هنری کلافه شده بود از جا بلند شد و چرخید سمت پنجره دستش را لای موهای قهوه ایش کشید(مادرت اونجا مرده؟) سرم را تکان دادم(آره، مرده) سرش را برگرداند و بهم نگاه کرد دستش را دوباره به موهایش زد و از جلو چشمانش کنار کشیدشان(پاشو یه چیزی رو باید ببینی)....
چشمانم کم کم گرم شدند و برای آخرین بار پلک زدم و به خواب رفتم،
به اطرافم نگاه کردم در یک خَلا بودم اطرافم خالی خالی بود، متوجه زنی شدم که رو برویم ایستاده، خودم بودم، زن آرام به جلو قدم برداشت صدایم به گشوم رسید،اما از زبان من نبود.کلرای روبرویم داشت صحبت میکرد(روح من و جسم تو، اینجا گیر افتادیم) ترسیدم زن داشت جلو تر می آمد،صدای آرام اش دوباره در خلا پیچید(منو میشناسی نه؟از چیزی که ساخته بودم خوشت اومد؟)عقب عقب قدم بر میداشتم و کلارای دانشمند جلو تر می آمد اما انگار سرعت او بیشتر بود (جسمت، داره بین زمین زمان درد میکشه و البته من، اینجا دارم تو رو تماشا میکنم که چطور در کالبد من ایفای نقش میکنی) لبخند زد، بالاخره دست از عقب رفتن برداشتم و او نزدیک نزدیک تر آمد و تازه متوجه شیشه بینمان شدم دستش را روی شیشه گذاشت (مثل دزدی که با لباس یک بالرین به رقص در میاد) چشمانس را در هم کسید با لحن عجیب مرموز زمزمه کرد(قشنگ نیست؟)
از خواب پریدم نفس نفس میزدم و عرق کرده بودم بی دلیل. آبی که کنار تختم بود را سر کشید و با انگشتانم به پتو چنگ انداختم هنوز هم فکر میکردم آن جا هستم خیال نبود حسش می کردم،چطور ممکن بود یک خیال انقدر واقعی باشد؟ چشمانم را بستم و سعی کردم دوباره بخوابم
یک ربعی بود که چشمانم را باز کرده بودم و بیدار شده بودم اما هنوز میخواستم در جایم بمانم، لای پتوی سفید خوابیده بودم و به میز آرایشم خیره شده بودم از طبقه پایین صدای باز شدن در آمد (کلارا؟ کجایی) ریچاردسون بود. غلت دیگری زدم و پشتم را به در کردم به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت ده صبح بیست دقیقه بود آهی کشیدم و نفسم را از دهانم بیرون دادم منتظر شدم تا خودش بیاید بالاخره صدای باز شدن در اتاقم آمد (هنوز خوابی؟برات قهوه گرفتم) دوباره چرخیدم و به سمتش برگشتم(بیدارم) زمانی متوجه شدم هوا سرد شده که دیدم هنری یک پالتو چرم و بلند قهویی رنگ پوشیده، درست هم رنگ موهایش. پالتو را دراورد و انداخت روی دستش(فهمیدم باید چیکار کنیم) سرم را تکان دادم
_آره منم فهمیدم
_خب؟
_اگر اون سیاهچاله یا پارگی هنوز سر جاش باشه... پس باید...
دستش را به دماغش کشید(نه) ابروهایم را در هم بردم جلو آمد و نشست گوشه تخت (برنامه من این نیست) در جایم نشستم و پتو را از خودم جدا کردم (برنامه ات دقیقا چیه) چهره اش امروز هم مهربان دلسوز بود دقیقا مثل روز اول چشمانش را با حالت خواصی باز و بسته کرد (من.... نمیخوام همینجوری بری) خندیدم(میخوای از خودکشی دوباره ام جلو گیری کنی) دوباره خندیدم و بعد خمیازه کشیدم اما ریچاردسون جدی بود سرش را تکان داد(نمیتونم ببینم شما دو نفر انقدر باهم متفاوتین، نمیتونم از کنارت بی تفاوت رد شم، تو هیچ فرقی با کلارای اینجا نداری فقط باید...) حرفش را ادامه نداد منم جدی شده بودم گفتم(نه هنری من و اون باهم فرق داریم اون اینجاست و من..) مکث کردم دستم را دور لبم کشیدم(من مادرم رو از دست دادم، این تقصیر من بود. من بهترین دوستام رو از دست دادم، این تقصیر من بود. امیلی تو این دنیا گم شده، این هم تقصیر من بود. کلارایی که تورو درست میشناختم گم شد،و باز تقصیر من بود متاسفم ولی من مستحق مرگم، کسی که بود و نبودش نحسه) هنری کلافه شده بود از جا بلند شد و چرخید سمت پنجره دستش را لای موهای قهوه ایش کشید(مادرت اونجا مرده؟) سرم را تکان دادم(آره، مرده) سرش را برگرداند و بهم نگاه کرد دستش را دوباره به موهایش زد و از جلو چشمانش کنار کشیدشان(پاشو یه چیزی رو باید ببینی)....
۳.۵k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.