Sweet Dream...✨🌚🌧️
Sweet Dream...✨🌚🌧️
Part⁶🥂🪷
اونقدر که الان با سی و چهار سال سن، قلبش پر از تیکههای خالی بود که شاید تا آخر عمرش فرصت پر کردنشون رو نمیکرد...
چنگی به موهای نیمه فرش زد و قسمتهایی رو که از کش پایین اومده بودن با کلافگی بالا داد..
چیزهای دیگهای برای فکر کردن داشت و باید تا صبح خودش رو درگیر خوندنشون میکرد... در قهوهای رنگ اتاق رو باز کرد و با نشستن پشت میزش به خوندن پروندهی جدیدی که وکالتش رو به عهده گرفته بود ادامه داد..
------------------------------------------------------------------------------------------
به قدمهای دور شدهی تهیونگ خیره شد و آه تلخی کشید، دیگه نمیتونست اینجا بمونه...! اومده بود با دیدن مرد و پسرکش کمی از خستگیهاش رو کم کنه، اما تنها چیزی که نصیبش شده بود خستگی بیشتری بود..!
با نشستن داخل ماشین سرش رو روی فرمون گذاشت و قطره اشکی پلک چپش رو خیس کرد، قلبش درد میکرد و خسته بود...
اونقدر خسته بود که دلش میخواست مرد داخل اون خونهی آبی رو تا ابد توی آغوشش بگیره یا تا زمانی که نفس کم بیاره لبهاش رو که طمع توتون میدادن ببوسه..
_میترسم بگم میخوامت و همین داشتن نصف و نیمهات رو هم از دست بدم...
صدای زنگ گوشیش و تصویر زن مو قرمزی که روی اسکرین نمایش داده شده بود، نگاهش رو غمگینتر کرد و منتظر موند تا گوشی اینقدر زنگ بخوره تا قطع بشه..
از خودش متنفر بود، اونقدر متنفر که یکی دیگه رو هم وارد زندگی سرتاسر غمگینش کرده بود...
_اگه اون مرد بَده، من بدترم.. که دارم با احساسات کسی که میدونم چهقدر خالصانست، بازی میکنم...
دوباره صدای گوشیش بلند شد و اینبار به جای زنی با موهای قرمز، صورت فرشته گونهی پسرک آبیش رو دید..
لبخند تلخی زد و دکمهی تماس رو زد...
_جانم آبنبات..؟
یونجون مثل همیشه از محبت و مهربونی بیانتهای مرد، لبخند پهنی زد اما قلبش تیری کشید، چون هیچوقت این محبتها رو از همخون خودش دریافت نکرده بود...
_صدای بحثتون رو شنیدم، کاش امشب میموندی...
آه بلندی کشید و دست آزادش رو محکمتر دور فرمون حلقه کرد، باید به این پسر چی میگفت..؟! باید میگفت که از عشق پدرش این همه دیوانه شده و دیگه تحمل سرکوب کردن احساساتش رو نداره...؟! باید چهجوری به اون صورت معصوم زل میزد و از خواستن بیانتهای پدر بیرحمش میگفت..؟!
_شرایط خوبی برای موندن نبود و فردا روز تعطیلمه، میخوام یکم استراحت کنم...
_دلم برات خیلی تنگ شده بود..
قطره اشک دیگهای پوست صورتش رو سوزوند و لبش رو برای نشکستن بغضش گاز محکمی گرفت و با پیچیدن طمع خون توی دهنش، سرش رو به صندلی ماشین تکیه داد...
_دل منم برات خیلی تنگ شده بود آبنبات آبی، قول میدم که از این به بعد بیشتر بهت سر بزنم باشه..؟!
Part⁶🥂🪷
اونقدر که الان با سی و چهار سال سن، قلبش پر از تیکههای خالی بود که شاید تا آخر عمرش فرصت پر کردنشون رو نمیکرد...
چنگی به موهای نیمه فرش زد و قسمتهایی رو که از کش پایین اومده بودن با کلافگی بالا داد..
چیزهای دیگهای برای فکر کردن داشت و باید تا صبح خودش رو درگیر خوندنشون میکرد... در قهوهای رنگ اتاق رو باز کرد و با نشستن پشت میزش به خوندن پروندهی جدیدی که وکالتش رو به عهده گرفته بود ادامه داد..
------------------------------------------------------------------------------------------
به قدمهای دور شدهی تهیونگ خیره شد و آه تلخی کشید، دیگه نمیتونست اینجا بمونه...! اومده بود با دیدن مرد و پسرکش کمی از خستگیهاش رو کم کنه، اما تنها چیزی که نصیبش شده بود خستگی بیشتری بود..!
با نشستن داخل ماشین سرش رو روی فرمون گذاشت و قطره اشکی پلک چپش رو خیس کرد، قلبش درد میکرد و خسته بود...
اونقدر خسته بود که دلش میخواست مرد داخل اون خونهی آبی رو تا ابد توی آغوشش بگیره یا تا زمانی که نفس کم بیاره لبهاش رو که طمع توتون میدادن ببوسه..
_میترسم بگم میخوامت و همین داشتن نصف و نیمهات رو هم از دست بدم...
صدای زنگ گوشیش و تصویر زن مو قرمزی که روی اسکرین نمایش داده شده بود، نگاهش رو غمگینتر کرد و منتظر موند تا گوشی اینقدر زنگ بخوره تا قطع بشه..
از خودش متنفر بود، اونقدر متنفر که یکی دیگه رو هم وارد زندگی سرتاسر غمگینش کرده بود...
_اگه اون مرد بَده، من بدترم.. که دارم با احساسات کسی که میدونم چهقدر خالصانست، بازی میکنم...
دوباره صدای گوشیش بلند شد و اینبار به جای زنی با موهای قرمز، صورت فرشته گونهی پسرک آبیش رو دید..
لبخند تلخی زد و دکمهی تماس رو زد...
_جانم آبنبات..؟
یونجون مثل همیشه از محبت و مهربونی بیانتهای مرد، لبخند پهنی زد اما قلبش تیری کشید، چون هیچوقت این محبتها رو از همخون خودش دریافت نکرده بود...
_صدای بحثتون رو شنیدم، کاش امشب میموندی...
آه بلندی کشید و دست آزادش رو محکمتر دور فرمون حلقه کرد، باید به این پسر چی میگفت..؟! باید میگفت که از عشق پدرش این همه دیوانه شده و دیگه تحمل سرکوب کردن احساساتش رو نداره...؟! باید چهجوری به اون صورت معصوم زل میزد و از خواستن بیانتهای پدر بیرحمش میگفت..؟!
_شرایط خوبی برای موندن نبود و فردا روز تعطیلمه، میخوام یکم استراحت کنم...
_دلم برات خیلی تنگ شده بود..
قطره اشک دیگهای پوست صورتش رو سوزوند و لبش رو برای نشکستن بغضش گاز محکمی گرفت و با پیچیدن طمع خون توی دهنش، سرش رو به صندلی ماشین تکیه داد...
_دل منم برات خیلی تنگ شده بود آبنبات آبی، قول میدم که از این به بعد بیشتر بهت سر بزنم باشه..؟!
۲.۹k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.