★چند پارتی★
★چند پارتی★
pirt: آخر
۵ دقیقه بعد
جونگکوک: چآیون پاشو لباستو عوض کن بریم برای آزمایش
چآیون: باشه (یه کوچولو بیحال)
رفتم لباسم رو عوض کردم میخواستم برم که یهو پاهام پیچ خورد اوفتادم بغله جونگکوک چشم تو چشم بودیم تازه یادم اوفتاد الان توی بیمارستانیم بهش گفتم 👇🏻
چآیون: ام میشه منو بلند کنی
جونگکوک: ببخشید عشقم
چآیون: اشکال نداره عزیزم
رفتم پیشه دکتر چند تا ازمایشا رو گرفت دکتر گفت 👇🏻
دکتر: خانم چآیون اون موقع که اومدید بیمارستان گفتین حالت تهوع دارید
چآیون: خو؟!
دکتر: اون چیزی که ما فکرشو میکردیم اتفاق افتاد
جونگکوک: اقای دکتر منظورتون چیه
چآیون: اقای دکتر چی شده (استرس)
دکتر: آقای جونگکوک خانم چآیون ....
جونگکوک _ چآیون: خو (استرس)
دکتر: حامله هستن
چآیون: واقعا (گریه خوشحالی)
جونگکوک: خداروشکر (چآیون رو بغل کرد)
دکتر: مبارک باشه (لبخند)
چآیون: فقط اقای دکتر الان جنسیتش معلومه
دکتر: نه هنوز شخصیتش معلوم نیست فقط برای اینکه بچه سالم باشه غذای سالم بخورید و هروز پیاده روی کنید و استراحت کنید
جونگکوک _ چآیون: چشم
دکتر: مبارک باشه (از اوتاق رفت بیرون)
جونگکوک: عشقم تو حامله ای (اشک شوق)
چآیون: جونگکوک (استرس)
جونگکوک: بله عشقم
چآیون: باهام.....
جونگکوک: خو
چآیون: میشه باهام ازدواج کنی؟
جونگکوک: اره عشقم من حاضرم باهات ازدواج کنم (بو.سش کرد)
1 سال بعد
منو جونگکوک باهم ازدواج کردیم و همچیو برای مامان بزرگم و بابا بزرگم و بابام تعریف کردم کی عاشق شدم و بابام از این ازدواج راضی شد داداشم جیمین با یونآ ازدواج کرد و خدا بهشون یه پسر کوچولو داد اسمش (هیونجین) گذاشتن منو جونگکوک دختر دار شدیم اسمشو گذاشتیم (آلیس)
به بابام زنگ زدم گفتم بیان خونه ی ما یه مهمانی خانوادگی بگیریم جیمین و یونآ هم دعوت کردم
5 دقیقه بعد
داشتیم حرف میزدیم که به جونگکوک گفتم👇🏻
چآیون: جونگکوک برو اون جعبه رو باز کن
جونگکوک: مگه چیه؟
چآیون: برو ببین
جونگکوک: باشه
جونگکوک رفت سمته آشپز خونه جعبه رو باز کرد یه برگه دید که من یه چیزی به صورته معما نوشتم (تبریک میگم عزیزم یه مهمون دیگه توراهه)
جونگکوک گفت👇🏻
جونگکوک: منظورشو نفهمیدم؟
چآیون: یکم فکر کن
جونگکوک فکر کرد و بهم گفت👇🏻
جونگکوک: چآیون!!!!
چآیون: جواب رو فهمیدی (اشک شوق)
جونگکوک: نکنه تو.....
چآیون: اره من حامله ام (اشک خوشحالی)
جونگکوک: خدایا شکرت (داد)
همه خوشحال شدن آلیس اومد گفت 👇🏻
آلیس: مامانی چی شده
جونگکوک: دخترم مامانت حاملست
آلیس: واقعا
چآیون: اره دخترم
چند سال گذشت دختر دومیم به دنیا اومد و یه خانوادی خوشبخت شدیم
★اینم پارت اخر جنگل تاریک ما اومد وارم راضی باشید★
#جونگکوک #بی_تی_اس #فیک #داستان #فیک_از_جونگکوک
pirt: آخر
۵ دقیقه بعد
جونگکوک: چآیون پاشو لباستو عوض کن بریم برای آزمایش
چآیون: باشه (یه کوچولو بیحال)
رفتم لباسم رو عوض کردم میخواستم برم که یهو پاهام پیچ خورد اوفتادم بغله جونگکوک چشم تو چشم بودیم تازه یادم اوفتاد الان توی بیمارستانیم بهش گفتم 👇🏻
چآیون: ام میشه منو بلند کنی
جونگکوک: ببخشید عشقم
چآیون: اشکال نداره عزیزم
رفتم پیشه دکتر چند تا ازمایشا رو گرفت دکتر گفت 👇🏻
دکتر: خانم چآیون اون موقع که اومدید بیمارستان گفتین حالت تهوع دارید
چآیون: خو؟!
دکتر: اون چیزی که ما فکرشو میکردیم اتفاق افتاد
جونگکوک: اقای دکتر منظورتون چیه
چآیون: اقای دکتر چی شده (استرس)
دکتر: آقای جونگکوک خانم چآیون ....
جونگکوک _ چآیون: خو (استرس)
دکتر: حامله هستن
چآیون: واقعا (گریه خوشحالی)
جونگکوک: خداروشکر (چآیون رو بغل کرد)
دکتر: مبارک باشه (لبخند)
چآیون: فقط اقای دکتر الان جنسیتش معلومه
دکتر: نه هنوز شخصیتش معلوم نیست فقط برای اینکه بچه سالم باشه غذای سالم بخورید و هروز پیاده روی کنید و استراحت کنید
جونگکوک _ چآیون: چشم
دکتر: مبارک باشه (از اوتاق رفت بیرون)
جونگکوک: عشقم تو حامله ای (اشک شوق)
چآیون: جونگکوک (استرس)
جونگکوک: بله عشقم
چآیون: باهام.....
جونگکوک: خو
چآیون: میشه باهام ازدواج کنی؟
جونگکوک: اره عشقم من حاضرم باهات ازدواج کنم (بو.سش کرد)
1 سال بعد
منو جونگکوک باهم ازدواج کردیم و همچیو برای مامان بزرگم و بابا بزرگم و بابام تعریف کردم کی عاشق شدم و بابام از این ازدواج راضی شد داداشم جیمین با یونآ ازدواج کرد و خدا بهشون یه پسر کوچولو داد اسمش (هیونجین) گذاشتن منو جونگکوک دختر دار شدیم اسمشو گذاشتیم (آلیس)
به بابام زنگ زدم گفتم بیان خونه ی ما یه مهمانی خانوادگی بگیریم جیمین و یونآ هم دعوت کردم
5 دقیقه بعد
داشتیم حرف میزدیم که به جونگکوک گفتم👇🏻
چآیون: جونگکوک برو اون جعبه رو باز کن
جونگکوک: مگه چیه؟
چآیون: برو ببین
جونگکوک: باشه
جونگکوک رفت سمته آشپز خونه جعبه رو باز کرد یه برگه دید که من یه چیزی به صورته معما نوشتم (تبریک میگم عزیزم یه مهمون دیگه توراهه)
جونگکوک گفت👇🏻
جونگکوک: منظورشو نفهمیدم؟
چآیون: یکم فکر کن
جونگکوک فکر کرد و بهم گفت👇🏻
جونگکوک: چآیون!!!!
چآیون: جواب رو فهمیدی (اشک شوق)
جونگکوک: نکنه تو.....
چآیون: اره من حامله ام (اشک خوشحالی)
جونگکوک: خدایا شکرت (داد)
همه خوشحال شدن آلیس اومد گفت 👇🏻
آلیس: مامانی چی شده
جونگکوک: دخترم مامانت حاملست
آلیس: واقعا
چآیون: اره دخترم
چند سال گذشت دختر دومیم به دنیا اومد و یه خانوادی خوشبخت شدیم
★اینم پارت اخر جنگل تاریک ما اومد وارم راضی باشید★
#جونگکوک #بی_تی_اس #فیک #داستان #فیک_از_جونگکوک
۱۰.۲k
۲۷ تیر ۱۴۰۳