فکرکنم؟...ب.به.چی.فکر..ک.کنم؟
_فکرکنم؟...ب.به.چی.فکر..ک.کنم؟
+به اون آدم خاص و مهم...اوکی؟
_ب..باشه...
+خوب من تورو تنها میزارم تا بهتربتونی قضیه رو هضم کنی... باشه...راستی...گوشیت سالم بود...توی اون کشوی سمت چپه...باهاش کارکن..یه موسیقی..چیزی گوش کن شاید حافظت دوباره استارت بخوره...
_ببخشید...م..من..م.مشکلم..چیه؟
+چیزی نیست...توی تصادف ضربه ای به قسمت پس سری کله ات وارد میشه...خوب این ضربه هم شدید بوده که باعث شده حافظتو...برای یک مدت خیلی کوتاهی ازدست بدی...البته زود خوب میشیا.نترس..ولی به شرط اینکه...خوب تلاشتو بکنی...اوکی؟..خوب..دیگه من میرم .خداحافظ تابعد..
_خ..خداحافظ...
گفت گوشی....من تصادف کرده.بودم..باکی؟...تصادف ..تصادف..تصادف...چراهیچی رو به یاد ندارم...
باید فکرکنم...فکر...
به سمت کشوی سمت چپ تخت حمله ورشدم بازش گردمو گوشی موبایلی که متعلق به من بود رو ورداشتم...دکمه ی گوشه ی تنه ی زخمی موبایل رو فشاردادم که صفحه ی بزرگش رنگین شد...رمز؟رمز...رمزش..چی.بوده ...باید فکرکنم...شاید یادم بیاد...انگارمیدونستم ولی هرچی زورمیزدم نمیتونستم به یاد بیارم...
حدس زدم اگراون اسم رو وارد کنم بازبشه...
آروم باانگشت سبابه ی دست راستم شروع به تایپ کردم...ب.ه.ا.ر.ه....بهاره...اه لعنتی بازنشد...چراآخه...گوشی رو تقریبا روی تخت پرت کردم...
چشمامو بستم و فقط به اون اسم فکرمیکردم تا بلکه یه چیزی یادم بیاد...
_باید بازیابی بشه..
+حالا خانوم یه کاریس بکنید من اطلاعات توی این گوشی نیاز دارم...
_ولب بابازیابی تمام اطلاعات میپره...
+منم له اطلاعاتش نیاز.. اوخخخخ..ووییی ...باحرص ادامه دادم...+داررررم...روکردم به بهاروادامه دادم...
+چته وحشی..مگه مرض داری دیونه...؟؟؟؟؟
_نه این که تونداری؟؟
یه نفس عمیق کشیدم و روکردم به خانوم تعمیرکار...
_ببینید خانوم ...لطفا یه کاری کنید نه اطلاعات گوشی بپره و نه این که خراب بمونه..اوکی...من به اون...دریک لحظه احساس کردم پهلوم سوخت...بدجوری تیرکشید....
_آاااااااااخ...وای وای ...خدایا...توچته دختر...چته مگه هاری اینقدرنیشگون میگیری...بیشعورررراینجا مغازه اس هاااااا...باعصبانیت ازکیفش گرفتمشو بردمش بیرون مغازه...
_توچته هان؟قلاده تو نبستن هارشدی ...؟؟؟بابا من کلی بدبختی دارماااا...
+مرض...دختره رسما داشت قورتت میداد...عوضی من نمیدونم توواقعا خیلی خنگی یا داری ادا درمیاری؟؟توهم که ماشالله انگارچشات چپه...همینطور داری کیلو کیلو نگاش میکنی...بدبخت دختره تودلش نیشکرآب شد....توحیا نداری...
دستشو زد به کمرش...عادتش بود...هروقت تریپ حق به جانب برمیداشت دستشو به کمرمیزدو ازکمر کمی به جلو خم میشد و کمی دماغشو چین میداد...عین بچه ها...برای اینکه حالی ازش گرفته باشم ابروهامو دادم بالا و درجوابش مثل بچه های خرذوق گفتم...
_وایی راست میگی...همون دختره رو میگی که چشاش آبی بود و موهاش بلوند....وایی عاشق موهاشم....چقدرجذابو خوش لباس بودا....وایی خدا قلبم..خیلی خوشکل بود دیدیش...اندامشو بگو وای وای...دیدی چقدرصداش خوشکل بود....وای بهاره...اصن چش آبیا یه چیزدیگنا...چه دخترنایسی بودااا....به همین صورت درحال تعریفای دروغکی ازاون دختره ی قرتی بودم و داشتم ازشلوارک لی پاره پوره ای که پوشیده بود به دروغ تعریف میکردم که یهو از خدا بی خبریه شیء مستطیل شکل صاااااف زرتی خورد توصورتم...._آخ...مماغم...(خوب دماغم داغون شدحق بدین اینجوری حرف بزنم... )
زدی ترکوندی صورتمو که...آخ چش و چالم...واییی.نه مثل اینکه باید یه واکسن ضدهاری بزنیاااا...آخه دیونه صورتم منحدم شد...همین کارارو میکنی که شوهرگیرت نمیاد...بابا یکم مهربون ترباش شاید یه خری دلش سوخت بیاد تورو ببره مارم ازبوی ترشیت خلاص کنه....
+خیلی ورمیزنی...
_میدونم...
+بیا من گوشیتو درست میکنم بدون اینکه اطلاعاتش بپره...
_ازکجا باید مطمعن بشم.؟؟؟
+ازاونجا که منم به اون اطلاعات برای تموم شدن این اتفاقات نیازدارم...
_اوکی...اینم گوشی ببینم چندمرده هلاجی...راستی هرچی درمورد اون دختره بلغورکردم چاخان بود میخواستم حالتو بگیرم...
+که البته من گرفتم...راستی پنی...یعنی چیزه..پنداررابطه ی کیف من با صورتت رو فهمیدی ؟؟
_ب..بعله بعله اره بابا
+اگه یادنگرفتی دوباره تکرار کنم تا دیگه کلا هیزی ازسرت بپره..اوکی؟
_خیالت تخت من خیلی خوب یادگرفتم...
+ازکجامعلوم؟
_ازاین دماغ چلاغم معلوم نس...
+چرامعلومه...
دوستان اگر غلز املایی وجود دارد مادو ببخشید#رمان#رمانخونه
+به اون آدم خاص و مهم...اوکی؟
_ب..باشه...
+خوب من تورو تنها میزارم تا بهتربتونی قضیه رو هضم کنی... باشه...راستی...گوشیت سالم بود...توی اون کشوی سمت چپه...باهاش کارکن..یه موسیقی..چیزی گوش کن شاید حافظت دوباره استارت بخوره...
_ببخشید...م..من..م.مشکلم..چیه؟
+چیزی نیست...توی تصادف ضربه ای به قسمت پس سری کله ات وارد میشه...خوب این ضربه هم شدید بوده که باعث شده حافظتو...برای یک مدت خیلی کوتاهی ازدست بدی...البته زود خوب میشیا.نترس..ولی به شرط اینکه...خوب تلاشتو بکنی...اوکی؟..خوب..دیگه من میرم .خداحافظ تابعد..
_خ..خداحافظ...
گفت گوشی....من تصادف کرده.بودم..باکی؟...تصادف ..تصادف..تصادف...چراهیچی رو به یاد ندارم...
باید فکرکنم...فکر...
به سمت کشوی سمت چپ تخت حمله ورشدم بازش گردمو گوشی موبایلی که متعلق به من بود رو ورداشتم...دکمه ی گوشه ی تنه ی زخمی موبایل رو فشاردادم که صفحه ی بزرگش رنگین شد...رمز؟رمز...رمزش..چی.بوده ...باید فکرکنم...شاید یادم بیاد...انگارمیدونستم ولی هرچی زورمیزدم نمیتونستم به یاد بیارم...
حدس زدم اگراون اسم رو وارد کنم بازبشه...
آروم باانگشت سبابه ی دست راستم شروع به تایپ کردم...ب.ه.ا.ر.ه....بهاره...اه لعنتی بازنشد...چراآخه...گوشی رو تقریبا روی تخت پرت کردم...
چشمامو بستم و فقط به اون اسم فکرمیکردم تا بلکه یه چیزی یادم بیاد...
_باید بازیابی بشه..
+حالا خانوم یه کاریس بکنید من اطلاعات توی این گوشی نیاز دارم...
_ولب بابازیابی تمام اطلاعات میپره...
+منم له اطلاعاتش نیاز.. اوخخخخ..ووییی ...باحرص ادامه دادم...+داررررم...روکردم به بهاروادامه دادم...
+چته وحشی..مگه مرض داری دیونه...؟؟؟؟؟
_نه این که تونداری؟؟
یه نفس عمیق کشیدم و روکردم به خانوم تعمیرکار...
_ببینید خانوم ...لطفا یه کاری کنید نه اطلاعات گوشی بپره و نه این که خراب بمونه..اوکی...من به اون...دریک لحظه احساس کردم پهلوم سوخت...بدجوری تیرکشید....
_آاااااااااخ...وای وای ...خدایا...توچته دختر...چته مگه هاری اینقدرنیشگون میگیری...بیشعورررراینجا مغازه اس هاااااا...باعصبانیت ازکیفش گرفتمشو بردمش بیرون مغازه...
_توچته هان؟قلاده تو نبستن هارشدی ...؟؟؟بابا من کلی بدبختی دارماااا...
+مرض...دختره رسما داشت قورتت میداد...عوضی من نمیدونم توواقعا خیلی خنگی یا داری ادا درمیاری؟؟توهم که ماشالله انگارچشات چپه...همینطور داری کیلو کیلو نگاش میکنی...بدبخت دختره تودلش نیشکرآب شد....توحیا نداری...
دستشو زد به کمرش...عادتش بود...هروقت تریپ حق به جانب برمیداشت دستشو به کمرمیزدو ازکمر کمی به جلو خم میشد و کمی دماغشو چین میداد...عین بچه ها...برای اینکه حالی ازش گرفته باشم ابروهامو دادم بالا و درجوابش مثل بچه های خرذوق گفتم...
_وایی راست میگی...همون دختره رو میگی که چشاش آبی بود و موهاش بلوند....وایی عاشق موهاشم....چقدرجذابو خوش لباس بودا....وایی خدا قلبم..خیلی خوشکل بود دیدیش...اندامشو بگو وای وای...دیدی چقدرصداش خوشکل بود....وای بهاره...اصن چش آبیا یه چیزدیگنا...چه دخترنایسی بودااا....به همین صورت درحال تعریفای دروغکی ازاون دختره ی قرتی بودم و داشتم ازشلوارک لی پاره پوره ای که پوشیده بود به دروغ تعریف میکردم که یهو از خدا بی خبریه شیء مستطیل شکل صاااااف زرتی خورد توصورتم...._آخ...مماغم...(خوب دماغم داغون شدحق بدین اینجوری حرف بزنم... )
زدی ترکوندی صورتمو که...آخ چش و چالم...واییی.نه مثل اینکه باید یه واکسن ضدهاری بزنیاااا...آخه دیونه صورتم منحدم شد...همین کارارو میکنی که شوهرگیرت نمیاد...بابا یکم مهربون ترباش شاید یه خری دلش سوخت بیاد تورو ببره مارم ازبوی ترشیت خلاص کنه....
+خیلی ورمیزنی...
_میدونم...
+بیا من گوشیتو درست میکنم بدون اینکه اطلاعاتش بپره...
_ازکجا باید مطمعن بشم.؟؟؟
+ازاونجا که منم به اون اطلاعات برای تموم شدن این اتفاقات نیازدارم...
_اوکی...اینم گوشی ببینم چندمرده هلاجی...راستی هرچی درمورد اون دختره بلغورکردم چاخان بود میخواستم حالتو بگیرم...
+که البته من گرفتم...راستی پنی...یعنی چیزه..پنداررابطه ی کیف من با صورتت رو فهمیدی ؟؟
_ب..بعله بعله اره بابا
+اگه یادنگرفتی دوباره تکرار کنم تا دیگه کلا هیزی ازسرت بپره..اوکی؟
_خیالت تخت من خیلی خوب یادگرفتم...
+ازکجامعلوم؟
_ازاین دماغ چلاغم معلوم نس...
+چرامعلومه...
دوستان اگر غلز املایی وجود دارد مادو ببخشید#رمان#رمانخونه
۵.۶k
۲۸ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.