*شیرین*
*شیرین*
.......
سرخیابون مدرسه امون یه لوازم تحریر بود که همیشه می رفتیم اونجا وخرید می کردیم طبق معمول منو نفس می زدیم تو سر کله ای هم ومریم التماس می کردساکت باشیم ولی کو گوش شنوا من زودتر از نفس رفتم داخل لوازم تحریریه مثله همیشه بدون توجه که می رفتم وسایل مورد نیازم بر می داشتم داشتم همین کارم می کردم که یهو خوردم به قفسه ای وسط مغازه قفسه هم افتاد ومحکم خورد به پسری که نشسته بودکنار فروشنده نمی دونستم چیکار کنم پسره برگشت وبا اخم نگام کرد وگفت یع وقت عذر خواهی نکنی
نفس : مگه از قصد زد
- ببخشید ...
نفس : شما که چیزیتون نشد
پسره بلند شد وگفت : حتما باید ناله کنم تا بفهمید چیزیم شده
تا برگشت دیدیم پسره سرش شکسته وخون میاد از ترس رنگم پرید
- بخدا ندیدم ...قفسه رو ...وای ...خدا ببخشید معذرت میخوام
نفسم ترسیده بود مریم بیچاره پس افتاده بود پسره یه نگاه بهم انداخت و بعدم رو به فروشنده گفت : بهت سر می زنم بهروز
اونکه رفت با دخترا کتابها رو جم کردیم پسرفروشنده هم قفسه رو جا بجا کرد که تو راه نباشه دست وپاش بشکنه خیلی حالم بد بود می دونستم چیکار کردم از پسر فروشنده خواستم که بازم معذرت خواهی کنه وبگه از قصد نبوده پسره گفت : امیر اینجوری نیست مهم نیست نمی خواد خودتون ناراحت کنید اون روز برگشتم خونه ولی همش تو فکر اون پسر بدبختی بودم که سر کله اش رو خونی کرده بودم.
شاید تقدیر بود که دوروز بعدش اونو دیدم همینکه دیدمش شناختمش چون با مریم بودم مریم ترسید بیاد داخل مغازه رفتم جلو سرش تو کتابی بود وداشت چیزی می نوشت
- سلام
سرشو بلند کرد وگفت : سلام بفرمایید .چیزی می خواید الان صاحب مغازه میاد
- نه
متعجب نگام کرد چشای سیاهش ترسوندم سرمو پایین انداختم گفتم : بابت اون روز ببخشید هر چند تقصیر این فروشندهه بود راستش حواسمم نبود ...ببخشید
چیزی نگفت سرمو راست کردم نگاش کردم بی تفاوت گفت : مهم نیست
دیگه نموندم واومدم بیرون مریم پشت سر هم سوال می کرد
ولی جواب من فقط سکوت بود
- خانم
برگشتم خودش بود یه نگاه به مریم انداخت وبعد منو نگاه کرد ویه کتاب مقابلم گرفت این کتاب خودم بود پس دست این چیکار می کرد متعجب نگاش کردم لبخند زد ورفت
مریم : این چیه شیرین کتاب خودته که ...شیرین .
پسره سوار یه ماشین مدل بالا شد ورفت مریم زد تو سرم وگفت : هی شیرین با توه ام هان
- کتاب من دست این چیکار می کرد
برام سوال بود نمی دونم چقدر گذشت که مریم سرم جیغ کشید برگشتیم خونه ولی فکر کتاب واون رهام نمی کرد
*******
چند روز گذشت وروی هم رفته فراموش کردم که اتفاقی افتاده بعد از کلاس هامون با مریم ونفس داشتیم راه می رفتیم وحرف می زدیم قرار بود امشب بیان خونه ما باهم درس بخونیم - ببخشین خانم
هر سه برگشتیم همون پسره بود نفس اخم کرد وگفت بفرمایید
اونم اخم کرد وگفت : با شما نبودم
منو نگاه کردوگفت : میشه چند لحظه تنها باهاتون حرف بزنم
- با من ...خوب بگید
- مشکلی ندارین جلو دوستاتون بگم
- نه بگید
- اگه میشه که ...آدرس خونتون رو می خواستم
- آدرس خونمون ...برای چی باید آدرس خونمون بهتون بدم
- اگه بدین بعد متوجه میشید برای چی
- نمی فهمم
نفس: چقدر خنگی شیرین این میخواد بیاد خواستگاری
متحیر گفتم : چی ؟!
پسره خندش گرفت وگفت : فکر کنم این بهترین راه حل باشه
متحیر پسره رو نگاه کردم بعدم بدون توجه به اونا راه افتادم مریم دنبالم اومد ولی نفس موند احساس می کردم گُر گرفتم نفسم خودشو بهمون رسوند وگفت : آدرس خونتون رو دادم بهش گفت هر چی تو بگی .شیرین مگه تو اینو می شناسی
- همونقدر که شما می شناسید
مریم: پس جریانش چیه؟!
نفس: این پسره تو رو زیر نظر داشته مطمئنم
- بس کنید دخترا من می ترسم نگاش کنم
نفس : از چیش می ترسی
مریم : خوب معلومه از چشاش
نفس زد زیر خنده وگفت : دیونه ها چشاش مگه چش بودفقط سیاه بودن .
یعنی جریان این پسره چی بود ؟؟؟!!!
********
اسمش امیر بود چند باری خواست باهاش حرف بزنم قبول نمی کردم بهشم اجازه نمی دادم بیاد خواستگاری می دونستم خانوادم مخالفت می کنن سن من مناسب ازدواج نبود خودمم اینو خوب می دونستم دیگه از اسرارهاش خسته شدم ونفس عصبی گفت : بابا یه بار جوابشو بده
رفتم جلو معلوم بود خیلی عصبیه
- چرا جواب منو نمی دین
- فکر نمی کنید برای چیزی که تو فکرتونه خیلی زوده
- خوب حرف بزنید چراازمن فرار می کنید می خواستم خانوادتون رو ببینم مخالفت کردین گناهدکه نمی خوام بکنم
- خودتونم می دونید جواب خانوادم چیه
- خودتون چی؟
- مهم نظر خانوادمه
خیره تو چشام نگاه کردوگفت : ازکار وزندگیم گذشتم اینم جوابمه
- من خواستم آقا
چرا نمی خواید حداقل منو یا خانوادم بشناسین دلیل این مخالفت چیه؟
فقط نگاش می کردم کلافه گفت : من دوست دارم حاضرم تا آخر عمرم
.......
سرخیابون مدرسه امون یه لوازم تحریر بود که همیشه می رفتیم اونجا وخرید می کردیم طبق معمول منو نفس می زدیم تو سر کله ای هم ومریم التماس می کردساکت باشیم ولی کو گوش شنوا من زودتر از نفس رفتم داخل لوازم تحریریه مثله همیشه بدون توجه که می رفتم وسایل مورد نیازم بر می داشتم داشتم همین کارم می کردم که یهو خوردم به قفسه ای وسط مغازه قفسه هم افتاد ومحکم خورد به پسری که نشسته بودکنار فروشنده نمی دونستم چیکار کنم پسره برگشت وبا اخم نگام کرد وگفت یع وقت عذر خواهی نکنی
نفس : مگه از قصد زد
- ببخشید ...
نفس : شما که چیزیتون نشد
پسره بلند شد وگفت : حتما باید ناله کنم تا بفهمید چیزیم شده
تا برگشت دیدیم پسره سرش شکسته وخون میاد از ترس رنگم پرید
- بخدا ندیدم ...قفسه رو ...وای ...خدا ببخشید معذرت میخوام
نفسم ترسیده بود مریم بیچاره پس افتاده بود پسره یه نگاه بهم انداخت و بعدم رو به فروشنده گفت : بهت سر می زنم بهروز
اونکه رفت با دخترا کتابها رو جم کردیم پسرفروشنده هم قفسه رو جا بجا کرد که تو راه نباشه دست وپاش بشکنه خیلی حالم بد بود می دونستم چیکار کردم از پسر فروشنده خواستم که بازم معذرت خواهی کنه وبگه از قصد نبوده پسره گفت : امیر اینجوری نیست مهم نیست نمی خواد خودتون ناراحت کنید اون روز برگشتم خونه ولی همش تو فکر اون پسر بدبختی بودم که سر کله اش رو خونی کرده بودم.
شاید تقدیر بود که دوروز بعدش اونو دیدم همینکه دیدمش شناختمش چون با مریم بودم مریم ترسید بیاد داخل مغازه رفتم جلو سرش تو کتابی بود وداشت چیزی می نوشت
- سلام
سرشو بلند کرد وگفت : سلام بفرمایید .چیزی می خواید الان صاحب مغازه میاد
- نه
متعجب نگام کرد چشای سیاهش ترسوندم سرمو پایین انداختم گفتم : بابت اون روز ببخشید هر چند تقصیر این فروشندهه بود راستش حواسمم نبود ...ببخشید
چیزی نگفت سرمو راست کردم نگاش کردم بی تفاوت گفت : مهم نیست
دیگه نموندم واومدم بیرون مریم پشت سر هم سوال می کرد
ولی جواب من فقط سکوت بود
- خانم
برگشتم خودش بود یه نگاه به مریم انداخت وبعد منو نگاه کرد ویه کتاب مقابلم گرفت این کتاب خودم بود پس دست این چیکار می کرد متعجب نگاش کردم لبخند زد ورفت
مریم : این چیه شیرین کتاب خودته که ...شیرین .
پسره سوار یه ماشین مدل بالا شد ورفت مریم زد تو سرم وگفت : هی شیرین با توه ام هان
- کتاب من دست این چیکار می کرد
برام سوال بود نمی دونم چقدر گذشت که مریم سرم جیغ کشید برگشتیم خونه ولی فکر کتاب واون رهام نمی کرد
*******
چند روز گذشت وروی هم رفته فراموش کردم که اتفاقی افتاده بعد از کلاس هامون با مریم ونفس داشتیم راه می رفتیم وحرف می زدیم قرار بود امشب بیان خونه ما باهم درس بخونیم - ببخشین خانم
هر سه برگشتیم همون پسره بود نفس اخم کرد وگفت بفرمایید
اونم اخم کرد وگفت : با شما نبودم
منو نگاه کردوگفت : میشه چند لحظه تنها باهاتون حرف بزنم
- با من ...خوب بگید
- مشکلی ندارین جلو دوستاتون بگم
- نه بگید
- اگه میشه که ...آدرس خونتون رو می خواستم
- آدرس خونمون ...برای چی باید آدرس خونمون بهتون بدم
- اگه بدین بعد متوجه میشید برای چی
- نمی فهمم
نفس: چقدر خنگی شیرین این میخواد بیاد خواستگاری
متحیر گفتم : چی ؟!
پسره خندش گرفت وگفت : فکر کنم این بهترین راه حل باشه
متحیر پسره رو نگاه کردم بعدم بدون توجه به اونا راه افتادم مریم دنبالم اومد ولی نفس موند احساس می کردم گُر گرفتم نفسم خودشو بهمون رسوند وگفت : آدرس خونتون رو دادم بهش گفت هر چی تو بگی .شیرین مگه تو اینو می شناسی
- همونقدر که شما می شناسید
مریم: پس جریانش چیه؟!
نفس: این پسره تو رو زیر نظر داشته مطمئنم
- بس کنید دخترا من می ترسم نگاش کنم
نفس : از چیش می ترسی
مریم : خوب معلومه از چشاش
نفس زد زیر خنده وگفت : دیونه ها چشاش مگه چش بودفقط سیاه بودن .
یعنی جریان این پسره چی بود ؟؟؟!!!
********
اسمش امیر بود چند باری خواست باهاش حرف بزنم قبول نمی کردم بهشم اجازه نمی دادم بیاد خواستگاری می دونستم خانوادم مخالفت می کنن سن من مناسب ازدواج نبود خودمم اینو خوب می دونستم دیگه از اسرارهاش خسته شدم ونفس عصبی گفت : بابا یه بار جوابشو بده
رفتم جلو معلوم بود خیلی عصبیه
- چرا جواب منو نمی دین
- فکر نمی کنید برای چیزی که تو فکرتونه خیلی زوده
- خوب حرف بزنید چراازمن فرار می کنید می خواستم خانوادتون رو ببینم مخالفت کردین گناهدکه نمی خوام بکنم
- خودتونم می دونید جواب خانوادم چیه
- خودتون چی؟
- مهم نظر خانوادمه
خیره تو چشام نگاه کردوگفت : ازکار وزندگیم گذشتم اینم جوابمه
- من خواستم آقا
چرا نمی خواید حداقل منو یا خانوادم بشناسین دلیل این مخالفت چیه؟
فقط نگاش می کردم کلافه گفت : من دوست دارم حاضرم تا آخر عمرم
۲۷.۴k
۲۵ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.