محمود خندید وگفت: آره ولی به خدا لازم نیست خواهر من
محمود خندید وگفت: آره ولی به خدا لازم نیست خواهر من
مامان : هیشکی نمی دونه تو برگشتی خودت بگو دوستات می دونن ؟
محمود : نه
مامان : ببین تو یه چیزی بهش بگو محسن
بابا خندید وگفت : راس میگه محمود جان حالا دیدی خدا تو این جشن بختتم باز کرده
زدم زیر خنده محمود اخم کرد وگفت : ببین نشد دیگه این وروجک به من میخنده
مامان : از شوخی گذشته می خوام کارای جشن آماده کنم هفته ای آینده خوبه؟
- مامان جان من این هفته همش نمایشگاهم هان دو کمک من حساب نکن
مامان: کی حساب کردم که الان بار دومم باشه
محمود زد زیر خنده زدم تو پاش خلاصه مامان برید ودوخت دایی محمود وبابا فقط تعیید می کردن من که مسعولیت هیچ چیزی رو قبول نکرده بودم وراحت بودم به اتاقم کارم رفتم وآخرین تابلو رو کامل کردم با اضافه کردن گردنبندی که محمود برام آورد چشام بستم به گذشته برگشتم
******
مامان : هیشکی نمی دونه تو برگشتی خودت بگو دوستات می دونن ؟
محمود : نه
مامان : ببین تو یه چیزی بهش بگو محسن
بابا خندید وگفت : راس میگه محمود جان حالا دیدی خدا تو این جشن بختتم باز کرده
زدم زیر خنده محمود اخم کرد وگفت : ببین نشد دیگه این وروجک به من میخنده
مامان : از شوخی گذشته می خوام کارای جشن آماده کنم هفته ای آینده خوبه؟
- مامان جان من این هفته همش نمایشگاهم هان دو کمک من حساب نکن
مامان: کی حساب کردم که الان بار دومم باشه
محمود زد زیر خنده زدم تو پاش خلاصه مامان برید ودوخت دایی محمود وبابا فقط تعیید می کردن من که مسعولیت هیچ چیزی رو قبول نکرده بودم وراحت بودم به اتاقم کارم رفتم وآخرین تابلو رو کامل کردم با اضافه کردن گردنبندی که محمود برام آورد چشام بستم به گذشته برگشتم
******
۶.۸k
۲۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.