ماه عشق پارت ۳۱
#مایا
بهش همه چیو گفتم بابا:مایا من دارم میام کره برای دو روز من:واقعا بابا:آره امروز دارم میام من:بابا من خونه یکی از دوستامم بابا:همون پسره من:نه یکی دیگه اینجا اومدم بعد سه سال ببینمش و من با دوستم هم خونه ام بابا:آدرس اونجارو بده من:چیییی بیای اینجا بابا:آره مشکلیه من:نه با باشه میدم بعد قطع کردم (حالا ببینید چی میشه😂جونگ کوک صبرش تا حدودیه😂😁) کوک:چیه گفت میخواد بیاد اینجا من:آره الان نوبت تو آستینامو زدم بالا خیلی ترسناک بهش نگاه کردم گفتم وقتی عصبانیم چشمام رنگ آبیه روشن میشه و باعث میشه ترسناک شم از همون ترسید کوک:چیه من:گفتم به حسابت میرسم نگفتم کوک:خ خ خوب چرا اونجوری نگاه میکنی من:بکشمت یا نه خودت بگو کوک:گناه دارم هیچ کاریم نکن من:گناه داری رفتم نزدیکش گفتم پخ پرید من:واقعا فکرکردی میزنمت کوک:اونجوری که شما نگاه میکردی سگم به جا من بودفرار میکرد من:کاریت ندارم میا هیچ کاری نمیکنی اومد سمتم دستشو دور کمرم حلقه کرد کوک:یعنی تو این دو روز نمی تونم بهت نزدیک شم من:فقط در مواقع آزاد و وقتی که تنهایم کوک:خیله خوب ولی بعد رفتن بابات جبران میکنم الانم یه بوس کوچولو میخوام من:خیله خوب لباشو چسبوند رو لبام و لبامو مک میزد دو دقیقه همینجوری بودیم منم همراهیش کردم دستمو دور گردنش حلقه کردم و با زنگ در از هم جدا شدیم من:خوب بابام اومد کوک:برو درو باز کن من:خوب ولم کن کوک:ولت نمیکنم ولی برو من:برو قایم شو کوک:باشه دویید رفت قایم شد منم رفتم در و باز کردم پریدم بغل بابام من:بابایی بابا:سلام دخترم من:بیا تو بابا اومد تو من:ساکتو بده من ساکشو داد بهم سه چمدون خوبه دو روزه همش چمدونارو برداشتم بردم تو من:باباه چرا این همه چمدون آوردی بابا:خوب دیگه من:خدایا بابا:بیا بهت اتاقتو نشون بدم بابا:باشه بردمش طبقه بالا یه اتاق بود بردمش اونجا که کوک رو تو همون اتاق دیدم چجوری میخواستم ساکشو بزارم زیر تخت یکیشو رفتم ساکشو گذاشتم زیر تختو نگاه کردم دیدم جونگ کوک من:جونگ کوک کوک:چرا باباتو آوردی اینجا من:کجا میبردم خوب همینجوری که بابام صدام زد یهو کلم خورد به زیر میز کوک:وایی مایا خوبی من:خوبم بابا:مایا چی شد من:چیزی نیست بابا بلند شدم بابام لباس راحتی پوشید اومد رو تخت نشست من:بابا چیزی نمیخوای بابا:نه نمیخوام من:پس بخواب بابا:باشه چشم بندشو مثل همیشه زد بعد خوابید من:کوک بیا بیرون اومد بیرون که کلش خورد زیر تخت من:آخ بمیرم بیا بیرون کوک:آخخخخخ اومد بیرون اومد سمتم که یهو بابام صدام زد مام نمیدونستیم چیکار کنیم چشم بند رو چشمش بود مارو نمیدید من:ب بله بابا:اون برق رو هم خاموش کن من:باشه برقو خاموش کردم
بهش همه چیو گفتم بابا:مایا من دارم میام کره برای دو روز من:واقعا بابا:آره امروز دارم میام من:بابا من خونه یکی از دوستامم بابا:همون پسره من:نه یکی دیگه اینجا اومدم بعد سه سال ببینمش و من با دوستم هم خونه ام بابا:آدرس اونجارو بده من:چیییی بیای اینجا بابا:آره مشکلیه من:نه با باشه میدم بعد قطع کردم (حالا ببینید چی میشه😂جونگ کوک صبرش تا حدودیه😂😁) کوک:چیه گفت میخواد بیاد اینجا من:آره الان نوبت تو آستینامو زدم بالا خیلی ترسناک بهش نگاه کردم گفتم وقتی عصبانیم چشمام رنگ آبیه روشن میشه و باعث میشه ترسناک شم از همون ترسید کوک:چیه من:گفتم به حسابت میرسم نگفتم کوک:خ خ خوب چرا اونجوری نگاه میکنی من:بکشمت یا نه خودت بگو کوک:گناه دارم هیچ کاریم نکن من:گناه داری رفتم نزدیکش گفتم پخ پرید من:واقعا فکرکردی میزنمت کوک:اونجوری که شما نگاه میکردی سگم به جا من بودفرار میکرد من:کاریت ندارم میا هیچ کاری نمیکنی اومد سمتم دستشو دور کمرم حلقه کرد کوک:یعنی تو این دو روز نمی تونم بهت نزدیک شم من:فقط در مواقع آزاد و وقتی که تنهایم کوک:خیله خوب ولی بعد رفتن بابات جبران میکنم الانم یه بوس کوچولو میخوام من:خیله خوب لباشو چسبوند رو لبام و لبامو مک میزد دو دقیقه همینجوری بودیم منم همراهیش کردم دستمو دور گردنش حلقه کردم و با زنگ در از هم جدا شدیم من:خوب بابام اومد کوک:برو درو باز کن من:خوب ولم کن کوک:ولت نمیکنم ولی برو من:برو قایم شو کوک:باشه دویید رفت قایم شد منم رفتم در و باز کردم پریدم بغل بابام من:بابایی بابا:سلام دخترم من:بیا تو بابا اومد تو من:ساکتو بده من ساکشو داد بهم سه چمدون خوبه دو روزه همش چمدونارو برداشتم بردم تو من:باباه چرا این همه چمدون آوردی بابا:خوب دیگه من:خدایا بابا:بیا بهت اتاقتو نشون بدم بابا:باشه بردمش طبقه بالا یه اتاق بود بردمش اونجا که کوک رو تو همون اتاق دیدم چجوری میخواستم ساکشو بزارم زیر تخت یکیشو رفتم ساکشو گذاشتم زیر تختو نگاه کردم دیدم جونگ کوک من:جونگ کوک کوک:چرا باباتو آوردی اینجا من:کجا میبردم خوب همینجوری که بابام صدام زد یهو کلم خورد به زیر میز کوک:وایی مایا خوبی من:خوبم بابا:مایا چی شد من:چیزی نیست بابا بلند شدم بابام لباس راحتی پوشید اومد رو تخت نشست من:بابا چیزی نمیخوای بابا:نه نمیخوام من:پس بخواب بابا:باشه چشم بندشو مثل همیشه زد بعد خوابید من:کوک بیا بیرون اومد بیرون که کلش خورد زیر تخت من:آخ بمیرم بیا بیرون کوک:آخخخخخ اومد بیرون اومد سمتم که یهو بابام صدام زد مام نمیدونستیم چیکار کنیم چشم بند رو چشمش بود مارو نمیدید من:ب بله بابا:اون برق رو هم خاموش کن من:باشه برقو خاموش کردم
۹.۱k
۳۰ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.