دفتر واقعیت ها
به دفتر نقاشی نگاه میکنم دختری رو میبینم که لبخند میزنه صفحه بعدی یه در هستش درش بازه نور میاد تو ولی کی اونجاست؟
من حاطر نیستم تو دشت صحرا زندگی کنم مم محل امن میخوام من رابطه ایی نمیخوام فقط یه زندگی معمولی میخوام ازین زنده بودنم نمیخوام تجربه کنم خیلی من حاضر نیستم.
حالا باید بگم خداحافظ زندکی قدیمی خوب من میخوان منو ببرن به دشت صحرا شاید من معنی زندگی رو نمیدونم شاید تفاوت تغیر میزاره ولی اما مرگ بدتر میکنه همه چیو با شیطان بپری میری سمت جهنم همین
من حاطر نیستم تو دشت صحرا زندگی کنم مم محل امن میخوام من رابطه ایی نمیخوام فقط یه زندگی معمولی میخوام ازین زنده بودنم نمیخوام تجربه کنم خیلی من حاضر نیستم.
حالا باید بگم خداحافظ زندکی قدیمی خوب من میخوان منو ببرن به دشت صحرا شاید من معنی زندگی رو نمیدونم شاید تفاوت تغیر میزاره ولی اما مرگ بدتر میکنه همه چیو با شیطان بپری میری سمت جهنم همین
۲.۳k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳