✦ستارگانی در سایه✦ پارت دوازده ام
گفت(پاشو باید یه جایی بریم)...
توی اتاق انتظار نشسته بودیم، هنوز نمیدانستم دقیقا کجا آمدیم. منشی بلاخره صدا کرد(خانم کلاهان) هنری زود تر از من بلند شد و سمت راهرو رفت من هم پشت سرش راه افتادم در اتاقی را باز کرد و برایم نگه داشت در حالی که به قدم هایم نگاه میکردم وارد اتاق شدم ناگهان آوای آشنایی صدایم زد(کلارا!) سرم را بالا آوردم به چهره اش خیره شدم، مادرم بود تا به حال نفس کشیدن برایم انقدر سخت نشده بود پاهایم لرزید و سست شد آب دهانم را قورت دادم تا به توانم با دهان باز نفس بکشم دستم را به دیوار گرفتم هنوز داشت بهم نگاه میکرد، همان نگاه های مهربانش همان صدای نازکش همان چشمان آبی اش با چند چروک که قبلا اثری ازشان ندیده بودم. هنری کنارم ایستاد و دستم را گرفت آرام زمزمه کرد(قوی باش، کلارایی که اون میشناسه خیلی قویه) صدای مامان، دوباره بهم تلنگر بزرگی زد(میای پیشم بشینی؟) در چشمانم اشک حلقه زد بود، تنها باید پلک می زدم تا اشک هایم جاری شود. آرام قدم برداشتم و سمت تختش رفتم. نشستم کنارش، روی تخت. دستش را دراز کرد و دستم را گرفت، پوست دستش چروک شده بود و چند لک داشت اما هنوز هم به همان سفیدی و لطافت جوانی اش بود لب باز کردم(دلم... برات تنگ شده بود) لبخند شیرینی زد همه میگفتند مثل اون لبخند میزنم اما لبخند او خیلی قشنگ تر بود. انقدر شیرین که میتوانستم ساعت ها بهش چشم بدوزم و غرق اش شوم بالاخره گفت(شنیدم یکمی کنفرانستو خراب کردی) دوباره نخودی خندید تنها کسی بود که با این مسئله جدی رفتار نمیکرد، احساس ارامش بعد از سال ها دوباره در وجودم نجوت میکرد،اما در عین حال ترس بزرگی در حال تصاحب کردن تمام وجودم بود و در وجودم فریاد میزد. قلبم آتش گرفت که وقت نداشتم تا بهتر بشناسمش. بهش دقیق تر نگاه کردم، موهایش سفید شده بود، داشت راحت نفس میکشید پس چرا به نظر من این اتاق حتی ذره ای اکسیژن نداشت؟ دوباره گفت(دکترم گفته اختلال عصبیم داره کاهش پیدا میکنه،آخراشه) بالاخره پلک زدم اشک هایم سرازیر شد و روی گونه هایم غلتیدند لب پایینم را گاز گرفتم تا نلرزد از جایم بلند شدم تنها کافی بود یک دقیقه دیگر آنجا بنشینم تا بدون نیاز به خودکشی مرگ را تجربه کنم. (خداحافظ... مامان) به جای جواب دادن لبخند زد پشتم را بهش کردم و سمت در رفتم هنری که کنار در ایستاده بود با چشمانش دنبالم میکرد به چهارچوب در رسیدم ناخداگاه متوقف شدم و دوباره برگشتم و به سمتش رفتم محکم در آغوشش گرفتم، نجوا کردم کردم(چقدر خوب که همیشه کنار کلارا بودی) گونه ام را بوسید آهسته تر از جوانی اش بود آهسته تر از مادر کلارای پنج ساله موهایش را بو کردم هنوز هم بوی خورشید را میداد،جوری که نشنود زمزمه کردم(کاش پیش من هم می موندی،منم کلارای تو بودم) شدت اشک ریختنم بیشتر و بیشتر میشد صدای حق حق ام اتاق را برداشته بود جدا کردنش از خودم سخت بود خیلی سخت
خودم را از بغلش پس زدم و بازوهایم را از دورش شل کردم و سمت در دویدم صدایش از پشتم آمد(خداحفظ عزیزکم)....
می دونی کامن و لاکیت چقدر برای من انگیزه است؟
توی اتاق انتظار نشسته بودیم، هنوز نمیدانستم دقیقا کجا آمدیم. منشی بلاخره صدا کرد(خانم کلاهان) هنری زود تر از من بلند شد و سمت راهرو رفت من هم پشت سرش راه افتادم در اتاقی را باز کرد و برایم نگه داشت در حالی که به قدم هایم نگاه میکردم وارد اتاق شدم ناگهان آوای آشنایی صدایم زد(کلارا!) سرم را بالا آوردم به چهره اش خیره شدم، مادرم بود تا به حال نفس کشیدن برایم انقدر سخت نشده بود پاهایم لرزید و سست شد آب دهانم را قورت دادم تا به توانم با دهان باز نفس بکشم دستم را به دیوار گرفتم هنوز داشت بهم نگاه میکرد، همان نگاه های مهربانش همان صدای نازکش همان چشمان آبی اش با چند چروک که قبلا اثری ازشان ندیده بودم. هنری کنارم ایستاد و دستم را گرفت آرام زمزمه کرد(قوی باش، کلارایی که اون میشناسه خیلی قویه) صدای مامان، دوباره بهم تلنگر بزرگی زد(میای پیشم بشینی؟) در چشمانم اشک حلقه زد بود، تنها باید پلک می زدم تا اشک هایم جاری شود. آرام قدم برداشتم و سمت تختش رفتم. نشستم کنارش، روی تخت. دستش را دراز کرد و دستم را گرفت، پوست دستش چروک شده بود و چند لک داشت اما هنوز هم به همان سفیدی و لطافت جوانی اش بود لب باز کردم(دلم... برات تنگ شده بود) لبخند شیرینی زد همه میگفتند مثل اون لبخند میزنم اما لبخند او خیلی قشنگ تر بود. انقدر شیرین که میتوانستم ساعت ها بهش چشم بدوزم و غرق اش شوم بالاخره گفت(شنیدم یکمی کنفرانستو خراب کردی) دوباره نخودی خندید تنها کسی بود که با این مسئله جدی رفتار نمیکرد، احساس ارامش بعد از سال ها دوباره در وجودم نجوت میکرد،اما در عین حال ترس بزرگی در حال تصاحب کردن تمام وجودم بود و در وجودم فریاد میزد. قلبم آتش گرفت که وقت نداشتم تا بهتر بشناسمش. بهش دقیق تر نگاه کردم، موهایش سفید شده بود، داشت راحت نفس میکشید پس چرا به نظر من این اتاق حتی ذره ای اکسیژن نداشت؟ دوباره گفت(دکترم گفته اختلال عصبیم داره کاهش پیدا میکنه،آخراشه) بالاخره پلک زدم اشک هایم سرازیر شد و روی گونه هایم غلتیدند لب پایینم را گاز گرفتم تا نلرزد از جایم بلند شدم تنها کافی بود یک دقیقه دیگر آنجا بنشینم تا بدون نیاز به خودکشی مرگ را تجربه کنم. (خداحافظ... مامان) به جای جواب دادن لبخند زد پشتم را بهش کردم و سمت در رفتم هنری که کنار در ایستاده بود با چشمانش دنبالم میکرد به چهارچوب در رسیدم ناخداگاه متوقف شدم و دوباره برگشتم و به سمتش رفتم محکم در آغوشش گرفتم، نجوا کردم کردم(چقدر خوب که همیشه کنار کلارا بودی) گونه ام را بوسید آهسته تر از جوانی اش بود آهسته تر از مادر کلارای پنج ساله موهایش را بو کردم هنوز هم بوی خورشید را میداد،جوری که نشنود زمزمه کردم(کاش پیش من هم می موندی،منم کلارای تو بودم) شدت اشک ریختنم بیشتر و بیشتر میشد صدای حق حق ام اتاق را برداشته بود جدا کردنش از خودم سخت بود خیلی سخت
خودم را از بغلش پس زدم و بازوهایم را از دورش شل کردم و سمت در دویدم صدایش از پشتم آمد(خداحفظ عزیزکم)....
می دونی کامن و لاکیت چقدر برای من انگیزه است؟
۳.۴k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.