رمان دریای چشمات
پارت ۱۴۳
سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت: ولی می تونیم با هم درس بخونیم خودم کمکت می کنم.
من: چجوری می خوای کمکم کنی؟
سورن: تو کتابخونه یکی از دوستام یه اتاق مخصوص مطالعه هست که مخصوص من گذاشته اونجا منم ازش خواستم تا یه مدت قرض بده بهمون.
من که خیالم کمی راحت شده بودم از خوشحالی پریدم هوا و دست زدم.
سورن با لبخند بهم خیره شده بود که مثل بچه آدم با یه لبخند به افق خیره شدم و ذوقم رو پنهون کردم.
حالا نمی دونم ذوقم از این بود که سورن می خواست درسا رو یادم بده یا اینکه بلاخره می تونستم امتحانا رو پاس شم.
یا هم ممکنه هر دوش باشه.
به هر حال که خیلی از حل شدن این موضوع خوشحال بودم.
با یادآوری آیدا و بقیه برگشتم عقب و ازش پرسیدم: آیدا هم می تونه بیاد؟
سورن کمی فکر کرد و گفت: نه متاسفانه فضاش کوچیکه و بهتره بیشتر از دو نفر اونجا نباشن.
از طرفی من فقط می تونم به یه نفر آموزش بدم اگه می خوای تا به اون درس بدم تو خودت بخون.
لبخند مسخره ای زدم و گفتم: نه بابا آیدا خرخون تر از منه مطمئنم می تونه پاس شه الان باید نگران خودم باشم.
سورن سرش رو تکون داد و گفت: خوب کلاسامون که تمومه تو هم هماهنگ کن تا امروز رو مشغول درس خوندن بشیم.
سرم رو تکون دادم و به آیدا و آرش خبر دادم که از اخمای گنده ی آرش میشد ناراضی بودنش رو تشخیص داد.
به هر حال که من نمی خواستم واسه خوش گذرونی برم اونجا.
سورن ماشینش رو آورد دم در دانشگاه و من سوار شدم.
اول جلوی یه سوپری نگه داشت و رو به من گفت: چیزی لازم نداری؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم و تا اومدنش یه چرت زدم.
با صدای در ماشین از خواب بیدار شدم که متوجه شدم رسیدیم کتابخونه و یه کت روم انداخته شده بود.
لبخندی زدم و کت رو بهش برگردوندم و از ماشین پیاده شدم.
*سورن*
بلاخره یکیو پیدا کرده بودم که بتونم دوستش داشته باشم.
همیشه از دخترا و ادا و اطواراشون بدم میومد ولی وقتی برای اولین بار این دختر رو دیدم ناخواسته جذبش شدم.
با یادآوری اولین برخوردمون لبخندی رو لبام نشست.
از وقتی این دختر رو دیدم افسردگیم از بین رفته و شدم خود سابقم.
دلارام خیلی از این موضوع خوشحاله و قول داده علاوه بر کمک کردنش بهم این موضوع رو از دریا مخفی کنه.
جالب ترین جا اونجایی بود که مجبور شدم ببوسمش.
درسته اولش مجبور شدم اما بعدش یه لحظه از خودم بیخود شدم و بدون توجه به موقعیت بوسیدمش.
هنوزم با یادآوری اون موضوع از خجالت نمی تونستم تو روش نگاه کنم ولی برای اینکه این موضوع برای اونم عادی بشه مجبور شدم جلوی دلارام و آیدا مثل یه موضوع عادی برخورد کنم.
وسایلی که خریده بودم رو حساب کردم و به سمت ماشین حرکت کردم.
از اونجایی که عاشق شیرکاکائو بود براش گرفته بودم تا قبل از درس خوندن بخوره.
در ماشین رو باز کردم و پلاستیکا رو گذاشتم عقب.
در رو بستم و در جلو رو باز کردم و بعد از نشستن خواستم ازش بپرسم که قبلا چیزی خونده یا نه که با صورت غرق در خوابش مواجه شدم.
کتم رو بیرون آوردم و روش کشیدم تا سردش نشه.
تو خواب خیلی مظلوم تر از حالت عادی می شد.
اصلا اون دریایی که میشناختم نبود واسه همین بی اختیار چند ساعت مشغول دیدن صورتش بودم.
به خودم که اومدم حدود دو ساعت گذشته بود.
ماشین رو روشن کردم و به سمت کتاب فروشی که چند خیابون بالاتر بود حرکت کردم.
سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت: ولی می تونیم با هم درس بخونیم خودم کمکت می کنم.
من: چجوری می خوای کمکم کنی؟
سورن: تو کتابخونه یکی از دوستام یه اتاق مخصوص مطالعه هست که مخصوص من گذاشته اونجا منم ازش خواستم تا یه مدت قرض بده بهمون.
من که خیالم کمی راحت شده بودم از خوشحالی پریدم هوا و دست زدم.
سورن با لبخند بهم خیره شده بود که مثل بچه آدم با یه لبخند به افق خیره شدم و ذوقم رو پنهون کردم.
حالا نمی دونم ذوقم از این بود که سورن می خواست درسا رو یادم بده یا اینکه بلاخره می تونستم امتحانا رو پاس شم.
یا هم ممکنه هر دوش باشه.
به هر حال که خیلی از حل شدن این موضوع خوشحال بودم.
با یادآوری آیدا و بقیه برگشتم عقب و ازش پرسیدم: آیدا هم می تونه بیاد؟
سورن کمی فکر کرد و گفت: نه متاسفانه فضاش کوچیکه و بهتره بیشتر از دو نفر اونجا نباشن.
از طرفی من فقط می تونم به یه نفر آموزش بدم اگه می خوای تا به اون درس بدم تو خودت بخون.
لبخند مسخره ای زدم و گفتم: نه بابا آیدا خرخون تر از منه مطمئنم می تونه پاس شه الان باید نگران خودم باشم.
سورن سرش رو تکون داد و گفت: خوب کلاسامون که تمومه تو هم هماهنگ کن تا امروز رو مشغول درس خوندن بشیم.
سرم رو تکون دادم و به آیدا و آرش خبر دادم که از اخمای گنده ی آرش میشد ناراضی بودنش رو تشخیص داد.
به هر حال که من نمی خواستم واسه خوش گذرونی برم اونجا.
سورن ماشینش رو آورد دم در دانشگاه و من سوار شدم.
اول جلوی یه سوپری نگه داشت و رو به من گفت: چیزی لازم نداری؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم و تا اومدنش یه چرت زدم.
با صدای در ماشین از خواب بیدار شدم که متوجه شدم رسیدیم کتابخونه و یه کت روم انداخته شده بود.
لبخندی زدم و کت رو بهش برگردوندم و از ماشین پیاده شدم.
*سورن*
بلاخره یکیو پیدا کرده بودم که بتونم دوستش داشته باشم.
همیشه از دخترا و ادا و اطواراشون بدم میومد ولی وقتی برای اولین بار این دختر رو دیدم ناخواسته جذبش شدم.
با یادآوری اولین برخوردمون لبخندی رو لبام نشست.
از وقتی این دختر رو دیدم افسردگیم از بین رفته و شدم خود سابقم.
دلارام خیلی از این موضوع خوشحاله و قول داده علاوه بر کمک کردنش بهم این موضوع رو از دریا مخفی کنه.
جالب ترین جا اونجایی بود که مجبور شدم ببوسمش.
درسته اولش مجبور شدم اما بعدش یه لحظه از خودم بیخود شدم و بدون توجه به موقعیت بوسیدمش.
هنوزم با یادآوری اون موضوع از خجالت نمی تونستم تو روش نگاه کنم ولی برای اینکه این موضوع برای اونم عادی بشه مجبور شدم جلوی دلارام و آیدا مثل یه موضوع عادی برخورد کنم.
وسایلی که خریده بودم رو حساب کردم و به سمت ماشین حرکت کردم.
از اونجایی که عاشق شیرکاکائو بود براش گرفته بودم تا قبل از درس خوندن بخوره.
در ماشین رو باز کردم و پلاستیکا رو گذاشتم عقب.
در رو بستم و در جلو رو باز کردم و بعد از نشستن خواستم ازش بپرسم که قبلا چیزی خونده یا نه که با صورت غرق در خوابش مواجه شدم.
کتم رو بیرون آوردم و روش کشیدم تا سردش نشه.
تو خواب خیلی مظلوم تر از حالت عادی می شد.
اصلا اون دریایی که میشناختم نبود واسه همین بی اختیار چند ساعت مشغول دیدن صورتش بودم.
به خودم که اومدم حدود دو ساعت گذشته بود.
ماشین رو روشن کردم و به سمت کتاب فروشی که چند خیابون بالاتر بود حرکت کردم.
۴۲.۴k
۰۸ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.