داستان چایی خوردنم با یه پیرمردِ هشتاد ساله(1)
خیابون خلوَت بود؛داشتَم قدَم میزدم . طرفِ راستم مغازههایی بودن که یکی در میون کِرکِرههاشون پایین بود و صدایِ سکوت از گوشه و کنارِ کرکرهها بیرون میزد ..و طرفِ چپم خیابونی بود که هر دَه بیست ثانیه یه ماشین خلوتِشو میشکَست . جایِ خوبی بود واسه اینکه غرق بشم لا به لایِ درد و دلایِ ذهنم . حواسم جمعِ خودم بود که دستی خورد سرِ شونَم . به خودم اومدم . برگشتم، یه پیرمرد که لبخندِش همهیِ چین و چروکایِ صورتشو از یادِ آدم میبُرد .. لبخندش منو پَرت کرد به سالایِ خیلی قبل .. اون موقعی که خندهها از تهِ دل بود .. بهِش لبخند زدم و گفتم: "جانم پدرجان . کاری داشتین؟"
بازم لبخند زد . حس میکردم این مرد رو قبلا جایی دیدم . حس میکردم این خنده ها باهام غَریبه نیستن . به میوههایی که تویِ دستش بود اشاره کرد و گفت: " دخترم میشه کمکم کنی این میوهها رو سالِم برسونَم خونه؟"
گفتم: "بله حتما." خَم شدم و همهیِ خریداشو ازش گرفتم . راه افتادیم سمتِ خونش . خنده از لبم مَحو نمیشد . بعد از چند دقیقه، سکوت بینمونو شکست صورتشو برگردوند سمتم و پرسید: "تو چند سالته دخترم؟"گفتم : " بیست سالمه .."خندید .. دوباره از همون لبخندایی که نمیدونستم از کجایِ وجودش نشأت میگیرن که انقدر باهاشون خو میگیرم ..
گفت: " فکر کنم باید یه نوه همسنایِ تو داشته باشم ..
"تعجب کردم .. اول نخواسَتم چیزی بپرسم ولی نتونستم .. پرسیدم: "چرا فکر کنین؟ مگه نمیدونین دارین یا نه؟ " .. سَعی کردم تعجبم رو تویِ لحنِ حرف زدنم نشون ندم ولی مثل اینکه خیلی موفق نبودم .. جواب داد: " نه دخترم .. نمیدونم .. خانوادم مدتهاست مهاجرَت کردن از ایران .. خیلی وقته ازَشون خبر ندارم .."دلم تِرکید، از صداش که بغضِ توش رو نمیتونست پنهان کنه .. از نفسِش که واسه حرف زدن یاریش نمیکرد .. از نگاهش که به تهِ کوچه بود .. از عصایِ دستش که جا به جا کردنش واسَش مثلِ جا به جا کردنِ کوه شده بود ..سکوت کردم .. حرفی نداشتم برایِ اون جواب تلخ .. و ابراز همدردی هم، دردی رو دوا نمیکرد فقط باعِث میشد بغضِ من خودشو نشون بده و اون از دلسوزی من احساسِ ضعف کنه!
ادامش پست بعدی
بازم لبخند زد . حس میکردم این مرد رو قبلا جایی دیدم . حس میکردم این خنده ها باهام غَریبه نیستن . به میوههایی که تویِ دستش بود اشاره کرد و گفت: " دخترم میشه کمکم کنی این میوهها رو سالِم برسونَم خونه؟"
گفتم: "بله حتما." خَم شدم و همهیِ خریداشو ازش گرفتم . راه افتادیم سمتِ خونش . خنده از لبم مَحو نمیشد . بعد از چند دقیقه، سکوت بینمونو شکست صورتشو برگردوند سمتم و پرسید: "تو چند سالته دخترم؟"گفتم : " بیست سالمه .."خندید .. دوباره از همون لبخندایی که نمیدونستم از کجایِ وجودش نشأت میگیرن که انقدر باهاشون خو میگیرم ..
گفت: " فکر کنم باید یه نوه همسنایِ تو داشته باشم ..
"تعجب کردم .. اول نخواسَتم چیزی بپرسم ولی نتونستم .. پرسیدم: "چرا فکر کنین؟ مگه نمیدونین دارین یا نه؟ " .. سَعی کردم تعجبم رو تویِ لحنِ حرف زدنم نشون ندم ولی مثل اینکه خیلی موفق نبودم .. جواب داد: " نه دخترم .. نمیدونم .. خانوادم مدتهاست مهاجرَت کردن از ایران .. خیلی وقته ازَشون خبر ندارم .."دلم تِرکید، از صداش که بغضِ توش رو نمیتونست پنهان کنه .. از نفسِش که واسه حرف زدن یاریش نمیکرد .. از نگاهش که به تهِ کوچه بود .. از عصایِ دستش که جا به جا کردنش واسَش مثلِ جا به جا کردنِ کوه شده بود ..سکوت کردم .. حرفی نداشتم برایِ اون جواب تلخ .. و ابراز همدردی هم، دردی رو دوا نمیکرد فقط باعِث میشد بغضِ من خودشو نشون بده و اون از دلسوزی من احساسِ ضعف کنه!
ادامش پست بعدی
۳.۱k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۰