وقتی دعوا میکنید و ..
هیون آدم آرومی بود و هر وقت مشکلی پیش میومد آرومت میکرد پس هیچ وقت دعوایی بینتون رخ نداده بود
اما این سری ... این سری اصلا نتونست جلو خودشو بگیره ..
از افکارت اومدی بیرون و دوباره به پسری که داشت پشت سرت داد و بیداد میکردی نگاه کردی ..
سعی کردی ارامشتو حفظ کنی چون اگه میوفتادی رو اون دنده ای که نباید دیگه کنترلت دست خودت نبود ..
از رو مبل بلند شدی و گفتی : هیون ...
_ آت خفه شو فقط
با جمله ای که از دهنش شنیدی سرجات میخکوب شدی
و شروع کرد به گفتن جمله های که نباید میگفت ...
قلبت داشت تیکه پاره میشد
نمیدونستی باید چه ری اکشنی نشون بدی ..
از عالم و آدم انتظار این حرفا رو داشتی ولی اون ... نه
با آخرین جمله ای که گفت قلبت عین پازل هزار تیکه شد
( ای کاش میشد همه چی رو فراموش کنم .. )
در واقع منظور هیون با منظور تو از این جمله فرق میکرد ...
از نظر اون فقط موضوع دعواتون بود اما از نظر تو فراموشیه همه چیز بود .. از همون اول تا آخر ...
جلو خودت و گرفتی و همون لحظه رفتی سمت اتاق و شروع کردی به برداشتن چند تا وسایل خیلی مهمت که هیونجین دنبالت راه افتاد : آت ... بس کن ...
هیچی نگفتی و بغضت و قورت دادی که اومد دستت و گرفت
احساساتت قاطی پاتی شده بود کنترل هیچی دستت نبود فقط میخواستی اون لحظه تو اون خونه ... کنار اون پسر نباشی
همه این اتفاقات عین برق داشت میگذشت از شروع دعواتون تا اون لحظه همه اینا تو پنج دقیقه اتفاق افتاد
نه تو .. نه هیون زمان فکر کردن درباره ی حرفاتون نداشتید
البته که تو هیچی نگفتی بودی و هیون هر لقب و صفتی که میتونست بهت چسبونده بود
هیون اومد سمتت و دستت و گرفت تا دست از جمع کردن وسایلت برداری
همین کافی بود... فقط همین کافی بود که کنترلت از دست بره ..
دستشو با تمام وجود پس زدی و شروع کردی به حرف زدن
اما این سری ... این سری اصلا نتونست جلو خودشو بگیره ..
از افکارت اومدی بیرون و دوباره به پسری که داشت پشت سرت داد و بیداد میکردی نگاه کردی ..
سعی کردی ارامشتو حفظ کنی چون اگه میوفتادی رو اون دنده ای که نباید دیگه کنترلت دست خودت نبود ..
از رو مبل بلند شدی و گفتی : هیون ...
_ آت خفه شو فقط
با جمله ای که از دهنش شنیدی سرجات میخکوب شدی
و شروع کرد به گفتن جمله های که نباید میگفت ...
قلبت داشت تیکه پاره میشد
نمیدونستی باید چه ری اکشنی نشون بدی ..
از عالم و آدم انتظار این حرفا رو داشتی ولی اون ... نه
با آخرین جمله ای که گفت قلبت عین پازل هزار تیکه شد
( ای کاش میشد همه چی رو فراموش کنم .. )
در واقع منظور هیون با منظور تو از این جمله فرق میکرد ...
از نظر اون فقط موضوع دعواتون بود اما از نظر تو فراموشیه همه چیز بود .. از همون اول تا آخر ...
جلو خودت و گرفتی و همون لحظه رفتی سمت اتاق و شروع کردی به برداشتن چند تا وسایل خیلی مهمت که هیونجین دنبالت راه افتاد : آت ... بس کن ...
هیچی نگفتی و بغضت و قورت دادی که اومد دستت و گرفت
احساساتت قاطی پاتی شده بود کنترل هیچی دستت نبود فقط میخواستی اون لحظه تو اون خونه ... کنار اون پسر نباشی
همه این اتفاقات عین برق داشت میگذشت از شروع دعواتون تا اون لحظه همه اینا تو پنج دقیقه اتفاق افتاد
نه تو .. نه هیون زمان فکر کردن درباره ی حرفاتون نداشتید
البته که تو هیچی نگفتی بودی و هیون هر لقب و صفتی که میتونست بهت چسبونده بود
هیون اومد سمتت و دستت و گرفت تا دست از جمع کردن وسایلت برداری
همین کافی بود... فقط همین کافی بود که کنترلت از دست بره ..
دستشو با تمام وجود پس زدی و شروع کردی به حرف زدن
۱۴.۷k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.