کافه پروکوپ /پارت ۱
ویو جونگکوک
ساعت ۶ عصر بود کلاسم تموم شده بود هوا بشدت عالی بود اونقدر که دلم میخواست تنهایی راه بیفتم و تموم خیابونای پاریس رو پرسه بزنم پاریس به شهر نور و عشق معروفه جایی که زندگی توش جریان داره و پر از زیباییه ؛ شهر ادب و هنر ؛ مد و فشن... هرچقد از خصوصیاتش بگم کم گفتم... منو تهیونگ و جیمین جذب این همه زیباییش شدیم که تصمیم گرفتیم توی پاریس دانشگاه بریم اونم دانشگاه سوربن!
امسال سومین سالیه که ما سه تا رفیق یا به زبون کره ای بگم ما سه تا چینگو توی پاریس هستیم و یکسال دیگه مونده درسمون تموم بشه ما اینجا توی دانشکده هنر هستیم و رشتمون موسیقیه...عشق ما به این شهر طوری بود که خونواده های پولدار و شرکتهای بزرگ پدرامون رو تو سئول رها کردیم و به جای خوندن رشته های تجارت و اقتصاد و ... که بتونیم در آینده شرکتهای پدرامونو اداره کنیم اومدیم اینجا و رشته ی دیگه ای انتخاب کردیم ولی من خیلی خوشحالم که تونستم فرصت زندگی کردن تو این شهرو داشته باشم... غرق افکارم بودم که خودم رو جلوی کافه پروکوپ دیدم... قدیمی ترین کافه فرانسوی یا شایدم قدیمی ترین کافه جهان! تصمیم گرفتم توی این هوای سرد بهاری برم و یه قهوه خودم رو مهمون کنم چون ماه آوریل هنوزم سرده... تنهایی رفتم تو و نشستم پشت یکی از میزهایی که روبروم کاملا ویوی خیابون بود... از اینجا که نگاه میکردم کلی کاپل هایی که با عشق کنار هم راه میرفتن یا حتی تو خیابون همو میبوسیدن میدیدم؛ با اینکه عشق رو قبول داشتم ولی هیچوقت عاشق نشدم برخلاف جیمین و تهیونگ که از وقتی زبان فرانسویشون خوب شد با دخترای فرانسوی راحت وارد رابطه شدن اما من نتونستم ارتباط بگیرم با کسی... این شاید ضعف من باشه از دید بقیه ولی خودم اینطور فکر نمیکنم به هر حال نوبت منم میرسه یه روزی...
بعد از حساب کردن پول قهوم بیرون رفتم و به سمت خونه راه افتادم...
ویوی تهیونگ و جیمین:
جیمین: هی تهیونگ تو نمیدونی این جونگکوک کجا موند تایم کلاساش خیلی وقته که تموم شده ها
تهیونگ: نمیدونم گاهی به سرش میزنه تنهایی میره پیاده روی
و در همین حین صدای در اومد که جونگکوک وارد شد و جیمین گفت:
آههههه جونگکوکااا تهیونگ داشت میگفت نمیدونم این پسره کجا موند چرا نمیاد
تهیونگ: هی جیمین اینو مگه تو نگفتی
جونگکوک: خب حالا دعوا نکنید من که خوب میدونم کی چجوری حرف میزنه
جیمین دوید و جونگکوک رو بغل کرد و گفت: یااااا جونگکوکااااا دلم جاجانگمیون میخواد شام نداریم دلم برای غذاهای خودمون تنگ شده...
تهیونگ: منم خیلی گشنمه
جونگکوک: شماها باز منتظر شدین من بیام غذا آماده کنم؟ولی من خستم باید یه دوش بگیرم و بعدشم بخوابم
جیمین: تا بهت نزدیک شدم بوی قهوه ازت حس کردم مطمئنم قهوه خوردی پس خوابت نمیاد...
ساعت ۶ عصر بود کلاسم تموم شده بود هوا بشدت عالی بود اونقدر که دلم میخواست تنهایی راه بیفتم و تموم خیابونای پاریس رو پرسه بزنم پاریس به شهر نور و عشق معروفه جایی که زندگی توش جریان داره و پر از زیباییه ؛ شهر ادب و هنر ؛ مد و فشن... هرچقد از خصوصیاتش بگم کم گفتم... منو تهیونگ و جیمین جذب این همه زیباییش شدیم که تصمیم گرفتیم توی پاریس دانشگاه بریم اونم دانشگاه سوربن!
امسال سومین سالیه که ما سه تا رفیق یا به زبون کره ای بگم ما سه تا چینگو توی پاریس هستیم و یکسال دیگه مونده درسمون تموم بشه ما اینجا توی دانشکده هنر هستیم و رشتمون موسیقیه...عشق ما به این شهر طوری بود که خونواده های پولدار و شرکتهای بزرگ پدرامون رو تو سئول رها کردیم و به جای خوندن رشته های تجارت و اقتصاد و ... که بتونیم در آینده شرکتهای پدرامونو اداره کنیم اومدیم اینجا و رشته ی دیگه ای انتخاب کردیم ولی من خیلی خوشحالم که تونستم فرصت زندگی کردن تو این شهرو داشته باشم... غرق افکارم بودم که خودم رو جلوی کافه پروکوپ دیدم... قدیمی ترین کافه فرانسوی یا شایدم قدیمی ترین کافه جهان! تصمیم گرفتم توی این هوای سرد بهاری برم و یه قهوه خودم رو مهمون کنم چون ماه آوریل هنوزم سرده... تنهایی رفتم تو و نشستم پشت یکی از میزهایی که روبروم کاملا ویوی خیابون بود... از اینجا که نگاه میکردم کلی کاپل هایی که با عشق کنار هم راه میرفتن یا حتی تو خیابون همو میبوسیدن میدیدم؛ با اینکه عشق رو قبول داشتم ولی هیچوقت عاشق نشدم برخلاف جیمین و تهیونگ که از وقتی زبان فرانسویشون خوب شد با دخترای فرانسوی راحت وارد رابطه شدن اما من نتونستم ارتباط بگیرم با کسی... این شاید ضعف من باشه از دید بقیه ولی خودم اینطور فکر نمیکنم به هر حال نوبت منم میرسه یه روزی...
بعد از حساب کردن پول قهوم بیرون رفتم و به سمت خونه راه افتادم...
ویوی تهیونگ و جیمین:
جیمین: هی تهیونگ تو نمیدونی این جونگکوک کجا موند تایم کلاساش خیلی وقته که تموم شده ها
تهیونگ: نمیدونم گاهی به سرش میزنه تنهایی میره پیاده روی
و در همین حین صدای در اومد که جونگکوک وارد شد و جیمین گفت:
آههههه جونگکوکااا تهیونگ داشت میگفت نمیدونم این پسره کجا موند چرا نمیاد
تهیونگ: هی جیمین اینو مگه تو نگفتی
جونگکوک: خب حالا دعوا نکنید من که خوب میدونم کی چجوری حرف میزنه
جیمین دوید و جونگکوک رو بغل کرد و گفت: یااااا جونگکوکااااا دلم جاجانگمیون میخواد شام نداریم دلم برای غذاهای خودمون تنگ شده...
تهیونگ: منم خیلی گشنمه
جونگکوک: شماها باز منتظر شدین من بیام غذا آماده کنم؟ولی من خستم باید یه دوش بگیرم و بعدشم بخوابم
جیمین: تا بهت نزدیک شدم بوی قهوه ازت حس کردم مطمئنم قهوه خوردی پس خوابت نمیاد...
۳۸.۴k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.