پارت پاکشده
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
Part_10
تهیونگ به سراغ جعبه رفت..
درش رو باز کرد..
اما داخل تیله کاملا خالی بود و خبری از نیرو نبود...
تلفنش رو برداشت و شماره ی هیم چان رو گرفت...
<شروع مکالمه>
تهیونگ: هیم چان نیرو نیست..*عصبی*
هیم چان: یعنی چی نیست...چیکار کردی تو..*تعجب*
تهیونگ: نیرو وارد یه دختره شدع...
حالا چه غل.طی کنیم...*عصبی*
هیم چان: فقط دنبالش کن....*جدی*
تهیونگ بدون خداحافظی گوشی رو روش قطع کرد...
نامرئی شد و دنبال ا.ت حرکت کرد...
یوری تصمیم گرفت که از اینجا برن...
ا.ت بی حال سوار ماشین شدع بود..
نفس نفس میزد..
قبلش درد میکرد . سوار ماشین شدن و حرکت کردن...
اما کسی از وجود تهیونگ که کنار ا.ت نشسته بود خبری نداشت...
پرش زمانی 3 شب"ویو ا.ت"
به عمارت بابام رسیدیم...
با بی حالی از ماشین پیاده شدم..
دیدم رگای روی دستم و گرد..نم ازبین رفته...
یوری: ا.ت..مواظب خودت باش..چیزی به خانوادت نگو که ناراحت نشن...*نگران*
ا.ت: ب.باشه..مم.نون..*لبخند*
یوری لبخندی زد و چمدون رو بهم داد...
ماشین حرکت کرد و رفت...
زنگ در رو زدم که خانم لی در رو باز کرد..
خانم لی: دخترم خوبی...؟ خوش اومدی..*لبخند*
ا.ت: ممنون خانم...لی..*لبخند*
به سمت پله ها رفتم که مامان و بابام بغلم کردن...
ب.ت: دخترم چقدر زود اومدی..؟؟
ا.ت: عااا..ب.برای جانگ کار پیش اومد..مج.بور شدیم برگردیم..*لبخند مصنوعی*
م.ت: خوش گذشت؟؟*لبخند*
ا.ت: ا.ارع..*لبخند*
به مامان و بابام گفتم که میخوام استراحت کنم...
آروم از پله ها بالا رفتم . درد قلبم هنوز زیاد بود...
نمیتونستم گاهی اوقات حتی نفس بکشم...
داخل اتاق "ویو نویسنده"
ا.ت وارد اتاق شد..
چمدون رو کنار در گذاشت و خودشو پرت کرد روی تخت...
از درد بد..ن و قلبش نمیتونست چشم رو هم بزارع...
اما از یه طرف احساس میکرد یکی دارع نگاش میکنه...
احساس خفگی میکرد..
با کلی تکون خورد بالاخره چشماش خسته شد..
پرش زمانی ساعت 4 "ویو نویسنده"
با حس سنگینی تکون خورد...
کِش و قو.ضی به بد..نش داد...
به اطراف نگاه کرد...
انگار کسی داشت بهش نگاه میکرد..
حسش میکرد . متوجه دستاش شد که دوباره رگ های مشکی روش پوشیده شدع بود...
چرا دوباره...؟!
برای چی این رگ ها دوبارع ظاهر شدن..؟!
نکنه چیزی شده...؟!
ا.ت با ترس به تاج تخت تکیه داد و به دستاش خیره شد...
تا اینکه............
ادامه دارد . . .
Part_10
تهیونگ به سراغ جعبه رفت..
درش رو باز کرد..
اما داخل تیله کاملا خالی بود و خبری از نیرو نبود...
تلفنش رو برداشت و شماره ی هیم چان رو گرفت...
<شروع مکالمه>
تهیونگ: هیم چان نیرو نیست..*عصبی*
هیم چان: یعنی چی نیست...چیکار کردی تو..*تعجب*
تهیونگ: نیرو وارد یه دختره شدع...
حالا چه غل.طی کنیم...*عصبی*
هیم چان: فقط دنبالش کن....*جدی*
تهیونگ بدون خداحافظی گوشی رو روش قطع کرد...
نامرئی شد و دنبال ا.ت حرکت کرد...
یوری تصمیم گرفت که از اینجا برن...
ا.ت بی حال سوار ماشین شدع بود..
نفس نفس میزد..
قبلش درد میکرد . سوار ماشین شدن و حرکت کردن...
اما کسی از وجود تهیونگ که کنار ا.ت نشسته بود خبری نداشت...
پرش زمانی 3 شب"ویو ا.ت"
به عمارت بابام رسیدیم...
با بی حالی از ماشین پیاده شدم..
دیدم رگای روی دستم و گرد..نم ازبین رفته...
یوری: ا.ت..مواظب خودت باش..چیزی به خانوادت نگو که ناراحت نشن...*نگران*
ا.ت: ب.باشه..مم.نون..*لبخند*
یوری لبخندی زد و چمدون رو بهم داد...
ماشین حرکت کرد و رفت...
زنگ در رو زدم که خانم لی در رو باز کرد..
خانم لی: دخترم خوبی...؟ خوش اومدی..*لبخند*
ا.ت: ممنون خانم...لی..*لبخند*
به سمت پله ها رفتم که مامان و بابام بغلم کردن...
ب.ت: دخترم چقدر زود اومدی..؟؟
ا.ت: عااا..ب.برای جانگ کار پیش اومد..مج.بور شدیم برگردیم..*لبخند مصنوعی*
م.ت: خوش گذشت؟؟*لبخند*
ا.ت: ا.ارع..*لبخند*
به مامان و بابام گفتم که میخوام استراحت کنم...
آروم از پله ها بالا رفتم . درد قلبم هنوز زیاد بود...
نمیتونستم گاهی اوقات حتی نفس بکشم...
داخل اتاق "ویو نویسنده"
ا.ت وارد اتاق شد..
چمدون رو کنار در گذاشت و خودشو پرت کرد روی تخت...
از درد بد..ن و قلبش نمیتونست چشم رو هم بزارع...
اما از یه طرف احساس میکرد یکی دارع نگاش میکنه...
احساس خفگی میکرد..
با کلی تکون خورد بالاخره چشماش خسته شد..
پرش زمانی ساعت 4 "ویو نویسنده"
با حس سنگینی تکون خورد...
کِش و قو.ضی به بد..نش داد...
به اطراف نگاه کرد...
انگار کسی داشت بهش نگاه میکرد..
حسش میکرد . متوجه دستاش شد که دوباره رگ های مشکی روش پوشیده شدع بود...
چرا دوباره...؟!
برای چی این رگ ها دوبارع ظاهر شدن..؟!
نکنه چیزی شده...؟!
ا.ت با ترس به تاج تخت تکیه داد و به دستاش خیره شد...
تا اینکه............
ادامه دارد . . .
۲۵۳
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.