همه یه جاپراکنده شدن...زنگ زدم به سعید آخه شوهرم تنهاس...
همه یه جاپراکنده شدن...زنگ زدم به سعید آخه شوهرم تنهاس...
_الو...
+سلام شوی من....بزاریه هفته ازازدباجمون بزگره بعدبرووو آلیمان!!!(دوستان غلط املایی نیستااا خودش مث آدم حرف نمیزنه....)
_سلام همسرم...بافرت میشه تازه به یادت بودم؟؟؟(درجریانید که...خدادروتخته رو مث هم آفریده....واژه آفرینی میکنن!!!)
+بافرم شد آقا کته.. (الکی مثلا انگلیسی حرف زد...منظورش گربه بودااا نه اون برنجااا!!!)
_عشقم...پس فرداپیشتم!!!
+پس من برم آرایشگاه خوشمل کنم...
_توخودت خوشکلی خانوم موشه...
+اممم بیشترشبیه شغالی تا گربه...
_حالا این خانوم موشه واسه شوهرش بوچ نمیرفسته؟!!!!!!
ازپشت تلفن یه بوس فرستادمو کلی حرف زدیم.....
خداروشکرراضی شده بود ایران بمونه...ای خدااا کی میشه این دوست مارم بفرستی حونه بخت...خوشا به احوالش..عجب خواهرشوهری گیرش اومده...دوست صمیمی خودش...من اصن معتقدم ...دخترا باید خودشونو قالب کنن به برادرای بهترین دوستشون!!!!حداقل از خواهرشوهر درامانی.
منم که خرررشانسس..خواهرشوهرندارم...
بهاره..... ...***♥ ♡★☆■□●○•°◇¤◆
خسته شدم...هرجور بود پندارو ازاتاقم بیرون کردم..مجبورشدم کوتاه بیام تا که کاراشتباهی نکنم...یه دوش آب یخ گرفتم...حتی خودمم خشک نکردم...سردرد وحشتناکی داشتم که میخواستم دست کنم توسرمو مغزمو بیرون بکشم...نه موهامو روغن زدم...نه سشوارکشیدم...نه لباس شیکی پوشیدم...فقط آرایش ماسیده ی روی صورتمو پاک کردم...ازخودم بدم اومده بود...تاهمین چندلحظه ی پیش میخواستم خودمو بکشم...میخواستم ازخودم فرارکنم...هه منی که همیشه افتخارمیکردم بااین همه دردو مشکل هنوزم سرپام هه واقعا که...ازخودم بدم اومده بود توی اون لحظه هانجس ترازخودم کسی نبود...میخواستم خودمو بکشم چون بهترین دوستم باکسی که میمیرم براش ازدواج کرده..!!؟؟واسه این که اونا رو توی وضعیت بدی دیدم...ای کاش بهش سیلی میزدم...کاش این حرصمو خالی میکردم....حالا وقتش بود...جلوش قدعلم میکنم...نشونش میدم منم میتونم سرپاوایسم...پاکتی که میترا بهم داده بودو زیربالشتم قایم کردم که آخرشب بکوبم توی سینشو حقمو بگیرم...
توی شوک بودم!!!ازپروانه خانوم همچین پسری بعیدبود...که بادخترا بازی کنه!!واقعا بعیدبود...ازسمیرا انتظارنداشتم...نه من دیگه نمیزارم باسمیرا بازی کنه....چراخودم نفهمیدم!؟؟؟چراهمون اول نفهمیدم...؟!!!
پاکتو اززیربالشتم کشیدم بیرون...
پنداروخانوم ...س...
اول اسم سمیراسینه!!!!سمیراگفت توی شمال باشوهرش آشناشده...توی همدان عروسی گرفته.!!!...شوهرش رقته بودآلمان!!!میخواست اونم ببره!!!چرامنه خنگ ازاول نفهمیدم...حداقل خودمو گم وگورمیکردم؟؟؟؟!!یابهش جریانومیگفتم...دستی توی موهام کشیدم....مدام صدای میتراتوی سرم میپیچید...
_یه هفته بعدعروسی میره آلمان...البته اول خودش تنهامیره....عروسی روهم همدان میگیرن..
باخودم میگفتم...
یعنی وقتی سمیراگفت باشوهرش دعواش شده...من تشویقش میکردم باشوهرخودم حرفای عاشقونه بزنه...خودشو جذبش کنه....یعنی من بهترین دوستمو ترغیب میکردم که باشوهر خیانتکارخودم عشق بازی کنه؟؟؟!!!!(بسم الله این چه فکراییه تومیکنی دختر!!!!)
دیگه ازگریه نمیتونستم نفس بکشم...یعنی واسه همون بودکه اینقدربه هم نزدیک شده بودن...یعنی من باعث شدم اون دوتا باهم...اه...داشتم دیوونه میشدم...فردا تولد پنداره...کادویی که دوروز پیش براش خریده بودم روبرداشتم...درسته نمیتونستم بهش بدم کادورو..ولی...دیونه ام دیگه...عاشقی که دورو نزدیک و وفادارو اینارو نمیشناسه..کورو کرو لالم...جعبه ی کادو توی دستم خودنمایی میکرد...نکنه کادوی سمیرا ازکادوی من بهترباشه؟؟؟یعنی کادوی اون بهتره؟؟؟یعنی ممکنه فردا توی جشن تولدش که عمه پروانه براش تدارک دیده باهم جلوی من برقصن؟؟؟به عمه قول دادم که حضورداشته باشم...ولی ..نمیتونم...نمیتونم...کادو رو روی تخت رهاکردمو رفتم جلوی آینه...جنون تموم تنمو فراگرفته بود...صورتمو می کاویدم بلکه چینی چروکی ..نقصی چیزی پیداکنم...دائم خودمو با سمیرامقایسه میکردم..یعنی سمیراازمن خوشکل تره؟؟؟چرا؟؟چرا؟؟میخواستم بزنم آینه رو بشکنم...ولی...مال من نیست...حق شکستنش رو ندارم..این خونه مال پنداربود...من اومدم اونو فراموش کنم ولی...خیلی سخته ....نمیتونستم دادبزنم...عربده بکشم...صدای دربلندشد...فوری کمی اتاقوجمع وجورکردم و صورتمو تروتمیز وباگفتن بفرمایید عمه پروانه وارد شد...
یهودلم ریخت...نکنه فهمیده باشه...
_ک.کاری داشتین عمه؟
+اره...سمیراتقریبا یه پنج دقیقه دیگه شام میکشه..پیتزاسفارش داده...خواستم بگم بدون توازگلوم پایین نمیره دختر...
_ببخشید..ولی من میل ندارم...
+بایدبیای مگه دست توعه...والا...؟؟؟
_راستش به یادمادرم افتادم...دستشوگرفتمو ادامه دادم..._دلم واسش تنگ شده...اشتهام کورشد...
دستمو فشرد و
_الو...
+سلام شوی من....بزاریه هفته ازازدباجمون بزگره بعدبرووو آلیمان!!!(دوستان غلط املایی نیستااا خودش مث آدم حرف نمیزنه....)
_سلام همسرم...بافرت میشه تازه به یادت بودم؟؟؟(درجریانید که...خدادروتخته رو مث هم آفریده....واژه آفرینی میکنن!!!)
+بافرم شد آقا کته.. (الکی مثلا انگلیسی حرف زد...منظورش گربه بودااا نه اون برنجااا!!!)
_عشقم...پس فرداپیشتم!!!
+پس من برم آرایشگاه خوشمل کنم...
_توخودت خوشکلی خانوم موشه...
+اممم بیشترشبیه شغالی تا گربه...
_حالا این خانوم موشه واسه شوهرش بوچ نمیرفسته؟!!!!!!
ازپشت تلفن یه بوس فرستادمو کلی حرف زدیم.....
خداروشکرراضی شده بود ایران بمونه...ای خدااا کی میشه این دوست مارم بفرستی حونه بخت...خوشا به احوالش..عجب خواهرشوهری گیرش اومده...دوست صمیمی خودش...من اصن معتقدم ...دخترا باید خودشونو قالب کنن به برادرای بهترین دوستشون!!!!حداقل از خواهرشوهر درامانی.
منم که خرررشانسس..خواهرشوهرندارم...
بهاره..... ...***♥ ♡★☆■□●○•°◇¤◆
خسته شدم...هرجور بود پندارو ازاتاقم بیرون کردم..مجبورشدم کوتاه بیام تا که کاراشتباهی نکنم...یه دوش آب یخ گرفتم...حتی خودمم خشک نکردم...سردرد وحشتناکی داشتم که میخواستم دست کنم توسرمو مغزمو بیرون بکشم...نه موهامو روغن زدم...نه سشوارکشیدم...نه لباس شیکی پوشیدم...فقط آرایش ماسیده ی روی صورتمو پاک کردم...ازخودم بدم اومده بود...تاهمین چندلحظه ی پیش میخواستم خودمو بکشم...میخواستم ازخودم فرارکنم...هه منی که همیشه افتخارمیکردم بااین همه دردو مشکل هنوزم سرپام هه واقعا که...ازخودم بدم اومده بود توی اون لحظه هانجس ترازخودم کسی نبود...میخواستم خودمو بکشم چون بهترین دوستم باکسی که میمیرم براش ازدواج کرده..!!؟؟واسه این که اونا رو توی وضعیت بدی دیدم...ای کاش بهش سیلی میزدم...کاش این حرصمو خالی میکردم....حالا وقتش بود...جلوش قدعلم میکنم...نشونش میدم منم میتونم سرپاوایسم...پاکتی که میترا بهم داده بودو زیربالشتم قایم کردم که آخرشب بکوبم توی سینشو حقمو بگیرم...
توی شوک بودم!!!ازپروانه خانوم همچین پسری بعیدبود...که بادخترا بازی کنه!!واقعا بعیدبود...ازسمیرا انتظارنداشتم...نه من دیگه نمیزارم باسمیرا بازی کنه....چراخودم نفهمیدم!؟؟؟چراهمون اول نفهمیدم...؟!!!
پاکتو اززیربالشتم کشیدم بیرون...
پنداروخانوم ...س...
اول اسم سمیراسینه!!!!سمیراگفت توی شمال باشوهرش آشناشده...توی همدان عروسی گرفته.!!!...شوهرش رقته بودآلمان!!!میخواست اونم ببره!!!چرامنه خنگ ازاول نفهمیدم...حداقل خودمو گم وگورمیکردم؟؟؟؟!!یابهش جریانومیگفتم...دستی توی موهام کشیدم....مدام صدای میتراتوی سرم میپیچید...
_یه هفته بعدعروسی میره آلمان...البته اول خودش تنهامیره....عروسی روهم همدان میگیرن..
باخودم میگفتم...
یعنی وقتی سمیراگفت باشوهرش دعواش شده...من تشویقش میکردم باشوهرخودم حرفای عاشقونه بزنه...خودشو جذبش کنه....یعنی من بهترین دوستمو ترغیب میکردم که باشوهر خیانتکارخودم عشق بازی کنه؟؟؟!!!!(بسم الله این چه فکراییه تومیکنی دختر!!!!)
دیگه ازگریه نمیتونستم نفس بکشم...یعنی واسه همون بودکه اینقدربه هم نزدیک شده بودن...یعنی من باعث شدم اون دوتا باهم...اه...داشتم دیوونه میشدم...فردا تولد پنداره...کادویی که دوروز پیش براش خریده بودم روبرداشتم...درسته نمیتونستم بهش بدم کادورو..ولی...دیونه ام دیگه...عاشقی که دورو نزدیک و وفادارو اینارو نمیشناسه..کورو کرو لالم...جعبه ی کادو توی دستم خودنمایی میکرد...نکنه کادوی سمیرا ازکادوی من بهترباشه؟؟؟یعنی کادوی اون بهتره؟؟؟یعنی ممکنه فردا توی جشن تولدش که عمه پروانه براش تدارک دیده باهم جلوی من برقصن؟؟؟به عمه قول دادم که حضورداشته باشم...ولی ..نمیتونم...نمیتونم...کادو رو روی تخت رهاکردمو رفتم جلوی آینه...جنون تموم تنمو فراگرفته بود...صورتمو می کاویدم بلکه چینی چروکی ..نقصی چیزی پیداکنم...دائم خودمو با سمیرامقایسه میکردم..یعنی سمیراازمن خوشکل تره؟؟؟چرا؟؟چرا؟؟میخواستم بزنم آینه رو بشکنم...ولی...مال من نیست...حق شکستنش رو ندارم..این خونه مال پنداربود...من اومدم اونو فراموش کنم ولی...خیلی سخته ....نمیتونستم دادبزنم...عربده بکشم...صدای دربلندشد...فوری کمی اتاقوجمع وجورکردم و صورتمو تروتمیز وباگفتن بفرمایید عمه پروانه وارد شد...
یهودلم ریخت...نکنه فهمیده باشه...
_ک.کاری داشتین عمه؟
+اره...سمیراتقریبا یه پنج دقیقه دیگه شام میکشه..پیتزاسفارش داده...خواستم بگم بدون توازگلوم پایین نمیره دختر...
_ببخشید..ولی من میل ندارم...
+بایدبیای مگه دست توعه...والا...؟؟؟
_راستش به یادمادرم افتادم...دستشوگرفتمو ادامه دادم..._دلم واسش تنگ شده...اشتهام کورشد...
دستمو فشرد و
۱۱.۴k
۳۱ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.