بسم رب الشهداء...
بسم رب الشهداء...
شهید جاویدالاثرسردار رضافرزانه...
شهادت:۲۲بهمن۹۴
یکی از نیروهای حاج رضا می گفت آموزش ما توفصل سرما بود داشتیم هیزم و چوب جمع می کردیم برا آتیش ،خود حاج رضا هم با این حال که فرمانده ما بود شروع کرد به جمع کردن چوب وقتی چوب جمع کردیم و آتیش رو راه انداختیم حاج رضا رفت یه گوشه ای وایساد و جلو نیومد تا جای بیشتری برا رزمنده ها باشه دور آتیش و حتی یک نفر هم که شده بیشتر گرم بشه...
اونجا بود که یه حسی بهم گفت حاج رضا موندنی نیست و شهید می شه...
دقیقا اولین اعزام بعد از اون قضیه حاجی شهید شد...
حاجی خیلی ادم خاکی ای بود...
یه روز تو اردوگاه دوره تکمیلی در حال اموزش دادن به نیروها بودم که دیدم یک نفر داره از دور پیاده میاد.نزدیک که شد دیدم سردار فرزانه فرمانده لشکر...
بهم اشاره کرد که کلاس و ادامه بده.و اومد نشست سر کلاس.ظهر با بچه ها از همون غذای خورد که نیروهای عادی میخوردند.تو ی صف با بچه ها نماز خوند.به همه ی چادرا سر میزد و دلگرمی بچه ها بود.وقتی که رفت همه از من پرسیدند که این آقا کی بود؟؟؟
وقتی گفتم فرمانده لشکر بودند کسی باورش نمیشد که این مرد بزرگ با این منش و خون گرمی و خاکی بودن فرمانده باشه...
همه فکر میکردند که مثل بقیه ما از بسیجی هاست. حاجی قلب و رفتار و اخلاقش خاکی بود...
غیبت ممنوع!!!
تقوای ایشون برای حقیر درس های زیادی داشت...
به کرات شاهد بودم با نهی از منکر خاص خودشون جلوی غیبت رو میگرفتند
اگر صحبت از فرد غایبی میشد،اگر فرد غایب رو می شناختند،به نحوی سعی میکردند اورا تبرئه کنند مثلا اگر بدی او گفته میشد حاج رضا میگفت:((نه،حالا اینطور ها هم نیست...))
اگر میدید بازهم جلسه به غیبت ادامه میدهد،بلند صلوات میفرستاد به طوری که همه ساکت شوند،باز اگر ادامه میدادند ایشون صلوات میفرستاد...
انقدر صلوات میفرستاد تا گوینده خجالت میکشید و ادامه نمیداد...
نهی از منکر ایشون هم غیر مستقیم بود که کسی ناراحت نشود،هم موثر واقع میشد...
شهادت بی قرار های جامونده ی گنه کارصلوات...
شهید جاویدالاثرسردار رضافرزانه...
شهادت:۲۲بهمن۹۴
یکی از نیروهای حاج رضا می گفت آموزش ما توفصل سرما بود داشتیم هیزم و چوب جمع می کردیم برا آتیش ،خود حاج رضا هم با این حال که فرمانده ما بود شروع کرد به جمع کردن چوب وقتی چوب جمع کردیم و آتیش رو راه انداختیم حاج رضا رفت یه گوشه ای وایساد و جلو نیومد تا جای بیشتری برا رزمنده ها باشه دور آتیش و حتی یک نفر هم که شده بیشتر گرم بشه...
اونجا بود که یه حسی بهم گفت حاج رضا موندنی نیست و شهید می شه...
دقیقا اولین اعزام بعد از اون قضیه حاجی شهید شد...
حاجی خیلی ادم خاکی ای بود...
یه روز تو اردوگاه دوره تکمیلی در حال اموزش دادن به نیروها بودم که دیدم یک نفر داره از دور پیاده میاد.نزدیک که شد دیدم سردار فرزانه فرمانده لشکر...
بهم اشاره کرد که کلاس و ادامه بده.و اومد نشست سر کلاس.ظهر با بچه ها از همون غذای خورد که نیروهای عادی میخوردند.تو ی صف با بچه ها نماز خوند.به همه ی چادرا سر میزد و دلگرمی بچه ها بود.وقتی که رفت همه از من پرسیدند که این آقا کی بود؟؟؟
وقتی گفتم فرمانده لشکر بودند کسی باورش نمیشد که این مرد بزرگ با این منش و خون گرمی و خاکی بودن فرمانده باشه...
همه فکر میکردند که مثل بقیه ما از بسیجی هاست. حاجی قلب و رفتار و اخلاقش خاکی بود...
غیبت ممنوع!!!
تقوای ایشون برای حقیر درس های زیادی داشت...
به کرات شاهد بودم با نهی از منکر خاص خودشون جلوی غیبت رو میگرفتند
اگر صحبت از فرد غایبی میشد،اگر فرد غایب رو می شناختند،به نحوی سعی میکردند اورا تبرئه کنند مثلا اگر بدی او گفته میشد حاج رضا میگفت:((نه،حالا اینطور ها هم نیست...))
اگر میدید بازهم جلسه به غیبت ادامه میدهد،بلند صلوات میفرستاد به طوری که همه ساکت شوند،باز اگر ادامه میدادند ایشون صلوات میفرستاد...
انقدر صلوات میفرستاد تا گوینده خجالت میکشید و ادامه نمیداد...
نهی از منکر ایشون هم غیر مستقیم بود که کسی ناراحت نشود،هم موثر واقع میشد...
شهادت بی قرار های جامونده ی گنه کارصلوات...
۲.۸k
۱۹ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.