دریای چشمات
پارت ۹۶
به محض رسیدن به شیراز رفتیم یه رستوران غذا خوردیم و استراحت کردیم.
شب رو تو یه هتل گذروندیم و ویلامون هم از فردا آماده می شد .
جناب سرهنگ خودش کارا رو انجام داده بود.
صبح ساعت ۷ بیدار شدم و یه مانتوی سرمه ای بلند پوشیدم با یه شلوار لی سرمه ای.
تیپم روبا یه مقنعه و کوله کامل کردم .
آیدا هم تیپ مشکی زده بود .
آیدا : آرایش کنیم ؟
من : من فقط برق لب می زنم تو رو نمی دونم.
آیدا : منم به همون بسنده می کنم.
رفتیم پایین و منتظر پسرا شدیم .
ده دقیقه بعد هردوشون اومدن پایین و کاملا سوپرایزمون کردن .
آرش یه تیشرت جذب مشکی پوشیده بود با شلوار مشکی که باعث شد مشکوک به آیدا نگاه کنم .
موهاش رو با حالت خاصی شونه کرده بود و هر نگاهی رو به دنبال خودش میکشوند.
با لبخند خاصی نگاش کردم و یه ضربه به بازوش زدم و گفتم : الحق که داداش خودمی امروز مخ کل دخترای کلاس رو می زنی با تیپت.
آرش : چه کنیم دیگه خوشگلیه و هزار دردسر .
آیدا چشم غره ای بهم رفت و گفت : غلط کردن دخترای کلاس که ...
یهو ساکت شد و بعد ادامه داد : منظورم اینه که ما واسه ماموریت اینجاییم نه این کارا.
زدم زیر خنده و سارینم با خنده به آیدا و آرش نگاه کرد و گفت : داداش بدجوری دل این دختر رو بردیا .
آیدا تند تند گفت : من می رم بیرون شما هم آماده شدید بیاید .
و با عجله از اتاق خارج شد.
سارین : انگار ما اینجا اصلا دیده نمیشیما .
تازه نگاهم بهش افتاد .
اونم تیشرت جذب سفید پوشیده بود و با شلوار مشکی واقعا جذاب شده بود .
موهاش رو تقریبا مثل آرش درست کرده بود و مطمئن بودم راحت همه دخترا جذبش میشن .
من : تو هم خوب شدی ولی حواستون باشه واسه چی اینجایید .
آرش : باشه بابا خودتونم باید مواظب باشید .
چشم غره ای رفتم و گفتم : ما حتی آرایشم نکردیم پس نگران این موضوع نباش.
سارین زیر لب گفت : تازه می خواین آرایشم کنید...
من : چیزی گفتی ؟
سارین نگاهم کرد و گفت : ها ؟ نه هیچی .
من : بریم دیگه .
هممون به سمت دانشگاه حرکت کردیم و یه خیابون جلوتر از هم جدا شدیم.
من : واست سخت نیست وانمود کنی نمیشناسیشون ؟
آیدا نگام کرد و گفت : واسه تو باید سخت تر باشه.
سرم روتکون دادم و گفتم : آخه چجوری میشه وانمود کنی داداش خودت رو نمی شناسی ؟
آیدا : ولی مواظب باش نباید یه وقت سوتی بدم این وسط.
من : ولی پیاده روی تو جاده های اینجا چقدر حال می ده .
سرش رو تکون داد وبعد با دست به یه مغازه اشاره کرد و گفت : نظرت راجب اون چیه ؟
دستش رو دنبال کردم و به شیرینی فروشی رسیدم .
...
به محض رسیدن به شیراز رفتیم یه رستوران غذا خوردیم و استراحت کردیم.
شب رو تو یه هتل گذروندیم و ویلامون هم از فردا آماده می شد .
جناب سرهنگ خودش کارا رو انجام داده بود.
صبح ساعت ۷ بیدار شدم و یه مانتوی سرمه ای بلند پوشیدم با یه شلوار لی سرمه ای.
تیپم روبا یه مقنعه و کوله کامل کردم .
آیدا هم تیپ مشکی زده بود .
آیدا : آرایش کنیم ؟
من : من فقط برق لب می زنم تو رو نمی دونم.
آیدا : منم به همون بسنده می کنم.
رفتیم پایین و منتظر پسرا شدیم .
ده دقیقه بعد هردوشون اومدن پایین و کاملا سوپرایزمون کردن .
آرش یه تیشرت جذب مشکی پوشیده بود با شلوار مشکی که باعث شد مشکوک به آیدا نگاه کنم .
موهاش رو با حالت خاصی شونه کرده بود و هر نگاهی رو به دنبال خودش میکشوند.
با لبخند خاصی نگاش کردم و یه ضربه به بازوش زدم و گفتم : الحق که داداش خودمی امروز مخ کل دخترای کلاس رو می زنی با تیپت.
آرش : چه کنیم دیگه خوشگلیه و هزار دردسر .
آیدا چشم غره ای بهم رفت و گفت : غلط کردن دخترای کلاس که ...
یهو ساکت شد و بعد ادامه داد : منظورم اینه که ما واسه ماموریت اینجاییم نه این کارا.
زدم زیر خنده و سارینم با خنده به آیدا و آرش نگاه کرد و گفت : داداش بدجوری دل این دختر رو بردیا .
آیدا تند تند گفت : من می رم بیرون شما هم آماده شدید بیاید .
و با عجله از اتاق خارج شد.
سارین : انگار ما اینجا اصلا دیده نمیشیما .
تازه نگاهم بهش افتاد .
اونم تیشرت جذب سفید پوشیده بود و با شلوار مشکی واقعا جذاب شده بود .
موهاش رو تقریبا مثل آرش درست کرده بود و مطمئن بودم راحت همه دخترا جذبش میشن .
من : تو هم خوب شدی ولی حواستون باشه واسه چی اینجایید .
آرش : باشه بابا خودتونم باید مواظب باشید .
چشم غره ای رفتم و گفتم : ما حتی آرایشم نکردیم پس نگران این موضوع نباش.
سارین زیر لب گفت : تازه می خواین آرایشم کنید...
من : چیزی گفتی ؟
سارین نگاهم کرد و گفت : ها ؟ نه هیچی .
من : بریم دیگه .
هممون به سمت دانشگاه حرکت کردیم و یه خیابون جلوتر از هم جدا شدیم.
من : واست سخت نیست وانمود کنی نمیشناسیشون ؟
آیدا نگام کرد و گفت : واسه تو باید سخت تر باشه.
سرم روتکون دادم و گفتم : آخه چجوری میشه وانمود کنی داداش خودت رو نمی شناسی ؟
آیدا : ولی مواظب باش نباید یه وقت سوتی بدم این وسط.
من : ولی پیاده روی تو جاده های اینجا چقدر حال می ده .
سرش رو تکون داد وبعد با دست به یه مغازه اشاره کرد و گفت : نظرت راجب اون چیه ؟
دستش رو دنبال کردم و به شیرینی فروشی رسیدم .
...
۱۷.۹k
۱۰ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.