پارت ۳۸
از زبان یونا:
هق چه روز بدی بود اون روز که رفتیم بیرون ای کاش زبونم لال میشد نمیگفتم بیا بریم بیرون ای کاش زبونم لال میشد اون حرفا رو نمیزدم رفتم داخل اتاق تکیه داده بود به تخت و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد منو دید برگشت سمتم خیلی ریلکس منم فقط با یه لبخند رفتم سمتش
_حالت خوبه عزیزم
+شما؟
_من....من هیییی بیخیال
+تو کی هستی چرا اومدی دیدن من من اینجا چیکار میکنم
_(همه چیزو براش تعریف میکنه)
+پس چرا من چیزی از تو یادم نمیاد آه
_چون حافظتو از دست دادی فقط به خاطر من عوضی(گریه)
+نه اینجوری نگو اگه همچین چیزی که تو میگی راس باشه خب تخصیر من بوده نه تو لطفا گریه نکن گفتی که من اون موقع دوستت داشتم
_اوهوم چه جورم ولی من
+هیشششش مهم نیس
_جونکوک
+بله
_میشه اگه حافظت بر گشت هیچوقت منو ول نکنی
+هیچوقت ولت نمیکنم قول میدم
سه ماه بعد
از زبان یونا:
الان یه ماهه که از اون قضیه میگذره و جونکوک هنوز حافظش بر نگشته عذاب وجدانم هر روز درونم شعله ور تر میشه و از خودم حالم به هم میخوره یه گاهی وقت منو یادشه ولی بعد دوباره یادش میره اصلا من کیم و ازم میپرسه تو داخل خونه من چیکار میکنی و من هر دفعه براش توضیح میدم هوووف دیگه خسته شدم تو مطب دکتر بودیم منتظر بودیم نوبتمون بشه
از زبان کوک:
هووووف چرا اینقدر بی حوصله شدم من کار دارم باید زود تر برم از کناریم که زود تر از من اومده بود گفتم
+ببخشید میشه نوبتتون رو بدین به من خیلی عجله دارم
_نهایتش دیر تر میری
+هوووف باشه بیخیال
_چه روز نحسی بود اون روز
+با منی
هق چه روز بدی بود اون روز که رفتیم بیرون ای کاش زبونم لال میشد نمیگفتم بیا بریم بیرون ای کاش زبونم لال میشد اون حرفا رو نمیزدم رفتم داخل اتاق تکیه داده بود به تخت و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد منو دید برگشت سمتم خیلی ریلکس منم فقط با یه لبخند رفتم سمتش
_حالت خوبه عزیزم
+شما؟
_من....من هیییی بیخیال
+تو کی هستی چرا اومدی دیدن من من اینجا چیکار میکنم
_(همه چیزو براش تعریف میکنه)
+پس چرا من چیزی از تو یادم نمیاد آه
_چون حافظتو از دست دادی فقط به خاطر من عوضی(گریه)
+نه اینجوری نگو اگه همچین چیزی که تو میگی راس باشه خب تخصیر من بوده نه تو لطفا گریه نکن گفتی که من اون موقع دوستت داشتم
_اوهوم چه جورم ولی من
+هیشششش مهم نیس
_جونکوک
+بله
_میشه اگه حافظت بر گشت هیچوقت منو ول نکنی
+هیچوقت ولت نمیکنم قول میدم
سه ماه بعد
از زبان یونا:
الان یه ماهه که از اون قضیه میگذره و جونکوک هنوز حافظش بر نگشته عذاب وجدانم هر روز درونم شعله ور تر میشه و از خودم حالم به هم میخوره یه گاهی وقت منو یادشه ولی بعد دوباره یادش میره اصلا من کیم و ازم میپرسه تو داخل خونه من چیکار میکنی و من هر دفعه براش توضیح میدم هوووف دیگه خسته شدم تو مطب دکتر بودیم منتظر بودیم نوبتمون بشه
از زبان کوک:
هووووف چرا اینقدر بی حوصله شدم من کار دارم باید زود تر برم از کناریم که زود تر از من اومده بود گفتم
+ببخشید میشه نوبتتون رو بدین به من خیلی عجله دارم
_نهایتش دیر تر میری
+هوووف باشه بیخیال
_چه روز نحسی بود اون روز
+با منی
۶۲.۷k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.