رمان دریای چشمات
پارت ۱۳۳
دیدم اگه عجله نکنم راستی راستی لو می ریم پس زودتر از اون دو تا واکنش نشون دادم و دستاشون رو کشیدم تا پشت میز مدیر دانشگاه قایم شیم.
با اینکه میز خیلی بزرگ بود ولی هممون تو فرو رفتگی وسط میز قایم شده بودیم چون کمتر تو چشم بود.
اول آیدا بود که افتاده بود ته و رسما داشت له میشد.
منم وسط بودم و سورن جلوی من.
برای اینکه با سورن بررخوردی نداشته باشم خودم رو به آیدا چسبونده بودم و سورنم با هر حرکت من به سمت آیدا بهم نزدیک تر میشد.
ضربان قلبم به سریع ترین حالت ممکنش رسیده بود و می ترسیدم از این فاصله صدای قلبم رو بشنوه.
در باز شد و من از استرس بازوم رو فشار دادم تا از استرسم کم بشه.
صدای پا نزدیک و نزدیک تر میشد و ما بیشتر به همدیگه می چسبیدیم و هممون زیر میز مچاله شده بودیم تقریبا.
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون رفت با اینکه اصلا نفهمیدیم کی بود.
همین که رفت سورن از میز اومد بیرون بلند شد و وایساد.
منم بلند شدم و آیدا که اون زیر له شده بود با چشمایی که ازش لیزر پرتاب میشد نگام کرد.
نفس حبس شده ام رو آزاد کردم و تند تند نفس می کشیدم.
لبخند مسخره ای در جواب آیدا زدم هر چند از زیر ماسک مشخص نبود.
نیم ساعت دیگه ام موندیم ولی نتونستیم چیزی پیدا کنیم.
سورن نگاهی بهمون انداخت و گفت: هیچی نیست بهتره هر چی زودتر از اینجا بریم بیرون خیلی خطرناکه.
آیدا: پس سوالا چی میشه؟
سورن نگاهی بهش انداخت و گفت: ما همه جا رو گشتیم و نتونستیم پیدا کنیم الان اگه یه نفر پیدامون کنه باید قید دانشگاه رو بزنیم.
من: آیدا فوقش امتحانا رو میوفتیم دیگه باید سعی کنیم تا اون موقع مجرم رو گیر بندازیم.
آیدا که قانع شده بود بلند شد و گفت:
پس بهتره بریم.
سورن جلوتر از ما به سمت در حرکت کرد و دستگیره درد رو آروم کشید.
اما باز نشد.
مستاصل وایساده بود جلوی در و به دستگیره خیره شده بود.
من: چرا بازش نمی کنی؟
سورن: قفله.
آیدا: تو که کلید داری.
سورن سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
فک کنم یه جایی انداختمش.
با شنیدن این حرف ته دلم خالی شد و هممون به سورن خیره شدیم.
آیدا: باید یه جوری از اینجا بریم بیرون.
سورن: چجوری آخه؟
کدومتون بلده قفل در رو باز کنه؟
من: من که بلد نیستم.
آیدا هم که بلد نبود.
و از اونجایی که معلوم بود هیچ امیدی به سورنم نبود.
خودمو انداختم رو صندلی و نشستم.
یه شکلات از تو ظرف شیشه ای روی میز برداشتم و خوردم وه نگاهم به پنجره افتاد.
شکلات رو خورده نخورده قورت دادم و با یه کف زدن حواسشون رو جمع خودم کردم.
آیدا مثل بچه ها نگام کرد و گفت: حتی الانم به فکر شکمتی!
من: اینا رو بیخیال می تونیم از پنجره بریم؟
آیدا فوری نگاهی به پنجره انداخت و گفت:
درسته به اندازه ای بزرگ هست که بشه ازش خارج شد.
منتظر تایید سورن بودم که با خجالت سرش رو پایین انداخت.
من: چیشده؟
سورن: من ترس از ارتفاع دارم.
دیدم اگه عجله نکنم راستی راستی لو می ریم پس زودتر از اون دو تا واکنش نشون دادم و دستاشون رو کشیدم تا پشت میز مدیر دانشگاه قایم شیم.
با اینکه میز خیلی بزرگ بود ولی هممون تو فرو رفتگی وسط میز قایم شده بودیم چون کمتر تو چشم بود.
اول آیدا بود که افتاده بود ته و رسما داشت له میشد.
منم وسط بودم و سورن جلوی من.
برای اینکه با سورن بررخوردی نداشته باشم خودم رو به آیدا چسبونده بودم و سورنم با هر حرکت من به سمت آیدا بهم نزدیک تر میشد.
ضربان قلبم به سریع ترین حالت ممکنش رسیده بود و می ترسیدم از این فاصله صدای قلبم رو بشنوه.
در باز شد و من از استرس بازوم رو فشار دادم تا از استرسم کم بشه.
صدای پا نزدیک و نزدیک تر میشد و ما بیشتر به همدیگه می چسبیدیم و هممون زیر میز مچاله شده بودیم تقریبا.
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون رفت با اینکه اصلا نفهمیدیم کی بود.
همین که رفت سورن از میز اومد بیرون بلند شد و وایساد.
منم بلند شدم و آیدا که اون زیر له شده بود با چشمایی که ازش لیزر پرتاب میشد نگام کرد.
نفس حبس شده ام رو آزاد کردم و تند تند نفس می کشیدم.
لبخند مسخره ای در جواب آیدا زدم هر چند از زیر ماسک مشخص نبود.
نیم ساعت دیگه ام موندیم ولی نتونستیم چیزی پیدا کنیم.
سورن نگاهی بهمون انداخت و گفت: هیچی نیست بهتره هر چی زودتر از اینجا بریم بیرون خیلی خطرناکه.
آیدا: پس سوالا چی میشه؟
سورن نگاهی بهش انداخت و گفت: ما همه جا رو گشتیم و نتونستیم پیدا کنیم الان اگه یه نفر پیدامون کنه باید قید دانشگاه رو بزنیم.
من: آیدا فوقش امتحانا رو میوفتیم دیگه باید سعی کنیم تا اون موقع مجرم رو گیر بندازیم.
آیدا که قانع شده بود بلند شد و گفت:
پس بهتره بریم.
سورن جلوتر از ما به سمت در حرکت کرد و دستگیره درد رو آروم کشید.
اما باز نشد.
مستاصل وایساده بود جلوی در و به دستگیره خیره شده بود.
من: چرا بازش نمی کنی؟
سورن: قفله.
آیدا: تو که کلید داری.
سورن سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
فک کنم یه جایی انداختمش.
با شنیدن این حرف ته دلم خالی شد و هممون به سورن خیره شدیم.
آیدا: باید یه جوری از اینجا بریم بیرون.
سورن: چجوری آخه؟
کدومتون بلده قفل در رو باز کنه؟
من: من که بلد نیستم.
آیدا هم که بلد نبود.
و از اونجایی که معلوم بود هیچ امیدی به سورنم نبود.
خودمو انداختم رو صندلی و نشستم.
یه شکلات از تو ظرف شیشه ای روی میز برداشتم و خوردم وه نگاهم به پنجره افتاد.
شکلات رو خورده نخورده قورت دادم و با یه کف زدن حواسشون رو جمع خودم کردم.
آیدا مثل بچه ها نگام کرد و گفت: حتی الانم به فکر شکمتی!
من: اینا رو بیخیال می تونیم از پنجره بریم؟
آیدا فوری نگاهی به پنجره انداخت و گفت:
درسته به اندازه ای بزرگ هست که بشه ازش خارج شد.
منتظر تایید سورن بودم که با خجالت سرش رو پایین انداخت.
من: چیشده؟
سورن: من ترس از ارتفاع دارم.
۴۶.۰k
۰۳ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.