ادامه پارت 18
ادامه پارت 18
ماهنقرهای
+ص..صبر کن...
پس.. بهم بگو.. بهم بگو چی بگم بهش... چی بگم تا بفهمه حسمو...
به سمتم برگشت...
قرمز بود صورتش... بس که روش فشار بود...
هر وقت پدر اینجوری میشد... مادر فورا دستاشو میگرفت تا آروم بشه... و واقعا هم اون کارش تاثیر داشت...
پس منم... میتونم با این کار آرومش کنم؟
برعکسه ظاهره عصبانیش با لحن آهسته ای شروع به حرف زدن کرد..
- فک میکردم دیر فهمیدم دوست دارم... با خودم میگفتم هرچی هم دیر باشه بهتره حسمو بدونی.. ولی بدشد.. کاش نمیگفتم.. کاش نمیفهمیدی... شاید اونموقع نسبت به الان نزدیک تر بودم بهت...
چشماشو روهم گذاشت و سعی کرد خودشو ریلکس تر نشون بده... ولی خوب میفهمیدم تو دلش چی میگذره...
انگشت اشارشو به سمتم گرفت و لحنشو کمی تند تر کرد...
-تو... چطور میتونی ازم بخوای بهت یاد بدم دلبری کنی؟ اونم برای یکی دیگه؟!
+جیمین...
_بزار بگم حرفامو... بعد هرچی خواستی بگو...
ماه نقره ای... مهم نیس.. دیگه مهم نیس.. فقط میخوام خوشحالیتو بیینم...
بهتره یکم دیگه این وضعیتو تحمل کنی...
وقتی پادشاه شدم... بعد اونموقع میتونیم به راحتی جدا بشیم... اونوقته که میتونی به عشقو عاشقیت برسی.. منم...
برای لحظه ای مکث کرد و خیره موند بهم..
بعدش لبخند دردناکی رو لباش نمایان شد...
-منم از درد نبود تو میمیرم🥲
فورا دستاشو گرفتم...
+ هیچوقت همچین روزی نمیرسه... تا ابد پیشت میمونم... حتی فکرشم نکن که بخوام تنهات بزارم...!
-منظور..ت...
+فقط فکر کن اون یه نمایش بود تا بفهمم هنوزم دوسم داری یا نه...
-این یه خوابه مگه نه؟ یا نکنه.. تو مستی؟
سرمو تکون دادم...
+تو بیداری... و من هوشیار تر از همیشه ام...
صورتمو قاب دستاش کرد... و ل.ب.ا.ش.و روی ل.ب.ا.م گذاشت... یهو کمی عقب کشید و تو چشمام زل زد..
-هی.. تو... مطمئنی پشیمون نمیشی؟
+این تنها تصمیمه که میدونم هیچوقت ازش پشیمون نمیشم.
لبخند دندون نمایی زد که باعث شد شادیم هزار برابر بشه..
همینطور که کمکم به سمت اتاقش هدایتم میکرد... فاصله بین صورتامونو به صفر رسوند...
خب خب... یه کیوتی امروز تولدش بوده... وبا اینکه خوابم میومد ولی ازم خواسته بود به عنوان هدیه اش یه پارت بنویسم که منم نوشتم❤️
به هرحال امیدوارم خوشتون اومده باشد...
عاها و اینکه لطفا...خواهشااااا انقد از کلمه بعدی استفاده نکنید چون کلمات زیبا تری غیر ازون هم وجود داره قشنگا😂❤️
ماهنقرهای
+ص..صبر کن...
پس.. بهم بگو.. بهم بگو چی بگم بهش... چی بگم تا بفهمه حسمو...
به سمتم برگشت...
قرمز بود صورتش... بس که روش فشار بود...
هر وقت پدر اینجوری میشد... مادر فورا دستاشو میگرفت تا آروم بشه... و واقعا هم اون کارش تاثیر داشت...
پس منم... میتونم با این کار آرومش کنم؟
برعکسه ظاهره عصبانیش با لحن آهسته ای شروع به حرف زدن کرد..
- فک میکردم دیر فهمیدم دوست دارم... با خودم میگفتم هرچی هم دیر باشه بهتره حسمو بدونی.. ولی بدشد.. کاش نمیگفتم.. کاش نمیفهمیدی... شاید اونموقع نسبت به الان نزدیک تر بودم بهت...
چشماشو روهم گذاشت و سعی کرد خودشو ریلکس تر نشون بده... ولی خوب میفهمیدم تو دلش چی میگذره...
انگشت اشارشو به سمتم گرفت و لحنشو کمی تند تر کرد...
-تو... چطور میتونی ازم بخوای بهت یاد بدم دلبری کنی؟ اونم برای یکی دیگه؟!
+جیمین...
_بزار بگم حرفامو... بعد هرچی خواستی بگو...
ماه نقره ای... مهم نیس.. دیگه مهم نیس.. فقط میخوام خوشحالیتو بیینم...
بهتره یکم دیگه این وضعیتو تحمل کنی...
وقتی پادشاه شدم... بعد اونموقع میتونیم به راحتی جدا بشیم... اونوقته که میتونی به عشقو عاشقیت برسی.. منم...
برای لحظه ای مکث کرد و خیره موند بهم..
بعدش لبخند دردناکی رو لباش نمایان شد...
-منم از درد نبود تو میمیرم🥲
فورا دستاشو گرفتم...
+ هیچوقت همچین روزی نمیرسه... تا ابد پیشت میمونم... حتی فکرشم نکن که بخوام تنهات بزارم...!
-منظور..ت...
+فقط فکر کن اون یه نمایش بود تا بفهمم هنوزم دوسم داری یا نه...
-این یه خوابه مگه نه؟ یا نکنه.. تو مستی؟
سرمو تکون دادم...
+تو بیداری... و من هوشیار تر از همیشه ام...
صورتمو قاب دستاش کرد... و ل.ب.ا.ش.و روی ل.ب.ا.م گذاشت... یهو کمی عقب کشید و تو چشمام زل زد..
-هی.. تو... مطمئنی پشیمون نمیشی؟
+این تنها تصمیمه که میدونم هیچوقت ازش پشیمون نمیشم.
لبخند دندون نمایی زد که باعث شد شادیم هزار برابر بشه..
همینطور که کمکم به سمت اتاقش هدایتم میکرد... فاصله بین صورتامونو به صفر رسوند...
خب خب... یه کیوتی امروز تولدش بوده... وبا اینکه خوابم میومد ولی ازم خواسته بود به عنوان هدیه اش یه پارت بنویسم که منم نوشتم❤️
به هرحال امیدوارم خوشتون اومده باشد...
عاها و اینکه لطفا...خواهشااااا انقد از کلمه بعدی استفاده نکنید چون کلمات زیبا تری غیر ازون هم وجود داره قشنگا😂❤️
۱۲.۰k
۰۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.