دنیای دروغین پارت هفتم
موفق شده بودند. از نوانخانه فرار کرده بودند. ولی هنوز برای خوشحالی زود بود.سریع از جا بلند شدند ، نائومی زیر شانه کیارو را گرفت و با نهایت سرعتی که ازشان بر می آمد از نوانخانه دور شدند. نوانخانه در حومه شهر قرار داشت. از یک طرف دیوار به دیوار یک کارگاه خیاطی نیمه ورشکسته بود و از طرف دیگر ، به کوچه ای خلوت و باریک راه داشت. دو دختر وارد کوچه شدند. در آن کوچه هیچ خانه یا مغازه ای نبود.فقط دیوارهای بتونی که کنار یکی از آنها ، سطل زباله ای روی زمین افتاده بود.روی یکی از دیوارها نقاشی رنگ و رو رفته ای نقش بسته بود که حالا ، تقریبا هیچ قسمتش قابل تشخیص نبود.آن کوچه به خیابانی راه داشت که یک طرفش خانه های بزرگ و ویلایی سرمایه داران ثروتمند قرار داشت و طرف دیگرش ، فقط کوه بود و یک ایستگاه پلیس که تقریبا همیشه خالی بود.
تا حداقل یک کیلومتر جلوتر خبری از کوچه و راه های فرعی نبود. عبور کردن از جاده های ناهموار روی کوه ، حتی در حالت عادی هم دشوار و تقریبا غیرممکن بود ، چه رسد به اینکه حالا پای کیارو هم پیچ خورده بود.
پس چاره ای نداشتند جز اینکه از جلوی همان خانه های اعیانی رد شوند و امیدوار باشند که کسی متوجه دو دختر نگران با لباس های خاک آلود و پاره و قدم های لرزان نشود.
_دختر خانما! شما اینجا چیکار می کنید؟»
زنی جوان که رو به روی آنها ایستاده بود این را پرسید. دو روز از فرارشان می گذشت و در طی این دو روز ، نه تنها خواب و خوراک نداشتند ، بلکه لحظه ای آرامش هم نداشتند. به خاطر پای کیارو نمی توانستند خیلی سریع حرکت کنند و مدام نگران بودند مبادا کسی گیرشان بندازد. تمام شب گذشته را باران باریده بود و مجبور شده بودند تمام مدت زیر سایبان ایستگاه اتوبوس منتظر بند آمدن باران بنشینند. از شدت سرما به یکدیگر چسبیده بودند و نگاهشان را از رهگذران می دزدیدند.صبح بالاخره توانسته بودند راه بیفتند و حالا بعد از پنج ساعت پیاده روی مداوم ، روی پله های پشتی کلیسا نشسته بودند تا استراحت کنند.
از داخل کلیسا صدای ریز و آهنگین سرود خواندن بچه های کوچک می آمد.
تا حداقل یک کیلومتر جلوتر خبری از کوچه و راه های فرعی نبود. عبور کردن از جاده های ناهموار روی کوه ، حتی در حالت عادی هم دشوار و تقریبا غیرممکن بود ، چه رسد به اینکه حالا پای کیارو هم پیچ خورده بود.
پس چاره ای نداشتند جز اینکه از جلوی همان خانه های اعیانی رد شوند و امیدوار باشند که کسی متوجه دو دختر نگران با لباس های خاک آلود و پاره و قدم های لرزان نشود.
_دختر خانما! شما اینجا چیکار می کنید؟»
زنی جوان که رو به روی آنها ایستاده بود این را پرسید. دو روز از فرارشان می گذشت و در طی این دو روز ، نه تنها خواب و خوراک نداشتند ، بلکه لحظه ای آرامش هم نداشتند. به خاطر پای کیارو نمی توانستند خیلی سریع حرکت کنند و مدام نگران بودند مبادا کسی گیرشان بندازد. تمام شب گذشته را باران باریده بود و مجبور شده بودند تمام مدت زیر سایبان ایستگاه اتوبوس منتظر بند آمدن باران بنشینند. از شدت سرما به یکدیگر چسبیده بودند و نگاهشان را از رهگذران می دزدیدند.صبح بالاخره توانسته بودند راه بیفتند و حالا بعد از پنج ساعت پیاده روی مداوم ، روی پله های پشتی کلیسا نشسته بودند تا استراحت کنند.
از داخل کلیسا صدای ریز و آهنگین سرود خواندن بچه های کوچک می آمد.
۳.۷k
۱۱ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.