ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_20
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
تو یه چشم به هم زدن فردا شب رسید ...
یه لباس قرمز پوشیدم که تا زیر زانو هام بود ، یه شال توری هم انداختم و کفشای پاشنه بلندمو پوشیدم ...
رسیدم در خونه شون ، خونه نبود ؛ عمارت بود !
برای رسیدن به ساختمون خونشون باید مسیر طولانی حیاطو طی میکردم ...
از همون جا صدای آهنگ و اون نور ها منو اذیت میکردن، بوی ال////کل داشت خفم میکرد ...
رفتم داخل ، یه جا پیدا کردم و نشستم ، خیلی شلوغ بود ...
یکی از خدمه کت و شالمو گرفت و برد ...
سرم گیج رفت ، رفتم بیرون و نشستم ؛
مهرداد که دو تا شا//ت توی دستش بود اومد سمتم یکی رو به من تعارف کرد ،
_نمیخورم :)
مهرداد: چقدر امشب خوشگلتر شدی ! خوشحالم کردی که اون ادکلنو زدی ...
یکم حرف زدیم ، مهرداد هر دو تا شا///ت رو خورده بود ، سرش گیج میرفت ؛ نگرانش بودم
رفتیم داخل ، سردرد گرفته بودم ...
مهراوه یه لیوان آب و یه مسکن برداشت و منو برد داخل اتاق مهرداد ،
مهراوه : بخور ، بعدم یکم روی تخت بخواب تا حالت سر جاش بیاد ،
رفت بیرون و چراغو خاموش کرد
روی تخت دراز کشیدم ... چند دیقه گذشت ؛
مهرداد که اصلن حالش خوب نبود اومد داخل اتاق و چراغو روشن کرد ، از روی تخت بلند شدم ،
داشت میخورد زمین ، رفتم سمتش که کمکش کنم که ...
#پارت_20
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
تو یه چشم به هم زدن فردا شب رسید ...
یه لباس قرمز پوشیدم که تا زیر زانو هام بود ، یه شال توری هم انداختم و کفشای پاشنه بلندمو پوشیدم ...
رسیدم در خونه شون ، خونه نبود ؛ عمارت بود !
برای رسیدن به ساختمون خونشون باید مسیر طولانی حیاطو طی میکردم ...
از همون جا صدای آهنگ و اون نور ها منو اذیت میکردن، بوی ال////کل داشت خفم میکرد ...
رفتم داخل ، یه جا پیدا کردم و نشستم ، خیلی شلوغ بود ...
یکی از خدمه کت و شالمو گرفت و برد ...
سرم گیج رفت ، رفتم بیرون و نشستم ؛
مهرداد که دو تا شا//ت توی دستش بود اومد سمتم یکی رو به من تعارف کرد ،
_نمیخورم :)
مهرداد: چقدر امشب خوشگلتر شدی ! خوشحالم کردی که اون ادکلنو زدی ...
یکم حرف زدیم ، مهرداد هر دو تا شا///ت رو خورده بود ، سرش گیج میرفت ؛ نگرانش بودم
رفتیم داخل ، سردرد گرفته بودم ...
مهراوه یه لیوان آب و یه مسکن برداشت و منو برد داخل اتاق مهرداد ،
مهراوه : بخور ، بعدم یکم روی تخت بخواب تا حالت سر جاش بیاد ،
رفت بیرون و چراغو خاموش کرد
روی تخت دراز کشیدم ... چند دیقه گذشت ؛
مهرداد که اصلن حالش خوب نبود اومد داخل اتاق و چراغو روشن کرد ، از روی تخت بلند شدم ،
داشت میخورد زمین ، رفتم سمتش که کمکش کنم که ...
۲۵۳
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.