صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت34
°از زبان دازای»
با جک سمت ـه دفتر مدیر رفتیم ـو خواستم در بزنم که جک همینطوری داخل رفت ـو بدون هیچ حرفی با اخم رفت سر ـه اصل مطلب.
خواستم جلوشو بگیرم که چشمم به چویا افتاد.
_اگه قرار باشی چویا رو از این مدرسه اخراج کنید ماعم دیگه جامون اینجا نیست، همه ی اینا تقصیر ـه اون پسره بود چویا هیچ تقصیری نداشت.
شما چجور مدیری هستین که بدون ـه دونستن ـه واقعیت ینفرو همینطوری اخراج میکنید، دفعه ی قبل این دازای کودن بود که باعث شد چویا به صورتش مشت بزنه ـو شما چویارو از کلاـ....!
اینقدر سریع حرف میزد که باعث شد خندم بگیره ولی با حرفش لب ـو لوچه ـم اویزون شد.
مدیر پرید وسط ـه حرف ـه جک ـو با لبخند گفت: متاسفم که میپرم وسط ـه حرفت ولی ما قرار نبود که چویا رو اخراج کنیم، خودمون متوجه بودیم تقصیره اون پسره.
الانم چویا برمیگرده سر ـه کلاسش و توعم تنبیه میشی بخاطر ـه اینکه نه در زدی ـو نه مؤدبانه حرف زدی!
چویا با لبخند سمتمون اومد که جک با صورت درهمی و با صدای نسبتا بلندی گفت: خواهش میکنم ببخشید دیگه تکرار نمیشه!
الان برمیگردم دوباره در میزنم!
مدیر خیلی اروم ـو با خنده گفت: برو سر ـه کلاست.
با لبخند سری تکون داد که هممون از اتاق مدیر بیرون رفتیم ـو سمت ـه کلاسا راه افتادیم که چویا دفترچه ـشو سمتمون گرفت:
•واقعا ازتون ممنونم☆
سری تکون دادم که جک گفت: خواهش میکنم!
موقعی که داشتیم میرفتیم چویا دستاشو برامون تکون داد ـو رفت کلاسش، متقابلا دستامو براش تکون دادم ـو لبخندی زدم.
ماعم که این زنگ ورزش داشتیم بخاطر ـه همین سمت ـه اتاق ـه مخصوص پسرا رفتیم ـو اونجا لباسامونو عوض کردیم.
«ساعت 19:00»
°از زبان راوی•>
رو مبلش دراز کشید ـو دستشو رو چشماش گذاشت ـو نفس ـه عمیقی کشید.
دلش میخواست کمی تنها باشه ولی از طرفیم دلش میخواست پیش ـه میکو ـو دازایـو جک باشه.
بلند شد ـو برای لحظه ای سرگیجه گرفت، دستشو رو شقیقه ـش گذاشت ـو چشماشو بست.
اخم ـه غلیطی کرده بود ـو از پشتی ـه کاناپه گرفته بود، نفسشو با حرص بیرون داد ـو از رو مبل بلند شد.
کمی راه رفت ـو سعی کرد درد سرشو نادیده بگیره.
سمت ـه پنجره رفت ـو بدنشو به دیوار تکیه داد ـو به بیرون نگاه کرد.
صدای اعلان گوشیش اومد، یه نفر بهش پیام داده بود.
سمت ـه گوشیش رفت ـو برشداشت، دازای بود:
_سلام چویا میای همراه جک بریم بیرون؟
دفعه ی قبلی که دازای ازش خواسته بود برن ادم برفی بسازن چویا مخالفت کرد ولی الان نمیتونست دست ـه رد به سینه ـش بزنه.
تایپ کرد:
_سلام، اره میام کجا میخوایین برین؟
*برای ما فرقی نداره تو بگو
_برای منم فرقی نداره شما بگین.
چند دقیقه ای گذشت که بلاخره دازای نوشت:
*سینما چطوره؟*
از اونجایی که چویا عاشق سینما بود پس این بهترین تصمیم بود:
_عالیه، الان اماده میشم میام.
*باشه فعلا.
•از زبان دازای°»
_فعلا.
دازای از گوشه ی چشم به جک که کنارش نشسته بود ـو داشت پیاماشونو میخوند نگاه کرد ـو با قیافه ی خنده داری گفت: انگار چیزیش شده!
جک به دازای نگاه کرد ـو همینطوری تا چند دقیقه تو همون وضعیت بودن که جک بلاخره گفت: تو از کجا میدونی این فقط یه پیامه!
ادامه دارد....
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت34
°از زبان دازای»
با جک سمت ـه دفتر مدیر رفتیم ـو خواستم در بزنم که جک همینطوری داخل رفت ـو بدون هیچ حرفی با اخم رفت سر ـه اصل مطلب.
خواستم جلوشو بگیرم که چشمم به چویا افتاد.
_اگه قرار باشی چویا رو از این مدرسه اخراج کنید ماعم دیگه جامون اینجا نیست، همه ی اینا تقصیر ـه اون پسره بود چویا هیچ تقصیری نداشت.
شما چجور مدیری هستین که بدون ـه دونستن ـه واقعیت ینفرو همینطوری اخراج میکنید، دفعه ی قبل این دازای کودن بود که باعث شد چویا به صورتش مشت بزنه ـو شما چویارو از کلاـ....!
اینقدر سریع حرف میزد که باعث شد خندم بگیره ولی با حرفش لب ـو لوچه ـم اویزون شد.
مدیر پرید وسط ـه حرف ـه جک ـو با لبخند گفت: متاسفم که میپرم وسط ـه حرفت ولی ما قرار نبود که چویا رو اخراج کنیم، خودمون متوجه بودیم تقصیره اون پسره.
الانم چویا برمیگرده سر ـه کلاسش و توعم تنبیه میشی بخاطر ـه اینکه نه در زدی ـو نه مؤدبانه حرف زدی!
چویا با لبخند سمتمون اومد که جک با صورت درهمی و با صدای نسبتا بلندی گفت: خواهش میکنم ببخشید دیگه تکرار نمیشه!
الان برمیگردم دوباره در میزنم!
مدیر خیلی اروم ـو با خنده گفت: برو سر ـه کلاست.
با لبخند سری تکون داد که هممون از اتاق مدیر بیرون رفتیم ـو سمت ـه کلاسا راه افتادیم که چویا دفترچه ـشو سمتمون گرفت:
•واقعا ازتون ممنونم☆
سری تکون دادم که جک گفت: خواهش میکنم!
موقعی که داشتیم میرفتیم چویا دستاشو برامون تکون داد ـو رفت کلاسش، متقابلا دستامو براش تکون دادم ـو لبخندی زدم.
ماعم که این زنگ ورزش داشتیم بخاطر ـه همین سمت ـه اتاق ـه مخصوص پسرا رفتیم ـو اونجا لباسامونو عوض کردیم.
«ساعت 19:00»
°از زبان راوی•>
رو مبلش دراز کشید ـو دستشو رو چشماش گذاشت ـو نفس ـه عمیقی کشید.
دلش میخواست کمی تنها باشه ولی از طرفیم دلش میخواست پیش ـه میکو ـو دازایـو جک باشه.
بلند شد ـو برای لحظه ای سرگیجه گرفت، دستشو رو شقیقه ـش گذاشت ـو چشماشو بست.
اخم ـه غلیطی کرده بود ـو از پشتی ـه کاناپه گرفته بود، نفسشو با حرص بیرون داد ـو از رو مبل بلند شد.
کمی راه رفت ـو سعی کرد درد سرشو نادیده بگیره.
سمت ـه پنجره رفت ـو بدنشو به دیوار تکیه داد ـو به بیرون نگاه کرد.
صدای اعلان گوشیش اومد، یه نفر بهش پیام داده بود.
سمت ـه گوشیش رفت ـو برشداشت، دازای بود:
_سلام چویا میای همراه جک بریم بیرون؟
دفعه ی قبلی که دازای ازش خواسته بود برن ادم برفی بسازن چویا مخالفت کرد ولی الان نمیتونست دست ـه رد به سینه ـش بزنه.
تایپ کرد:
_سلام، اره میام کجا میخوایین برین؟
*برای ما فرقی نداره تو بگو
_برای منم فرقی نداره شما بگین.
چند دقیقه ای گذشت که بلاخره دازای نوشت:
*سینما چطوره؟*
از اونجایی که چویا عاشق سینما بود پس این بهترین تصمیم بود:
_عالیه، الان اماده میشم میام.
*باشه فعلا.
•از زبان دازای°»
_فعلا.
دازای از گوشه ی چشم به جک که کنارش نشسته بود ـو داشت پیاماشونو میخوند نگاه کرد ـو با قیافه ی خنده داری گفت: انگار چیزیش شده!
جک به دازای نگاه کرد ـو همینطوری تا چند دقیقه تو همون وضعیت بودن که جک بلاخره گفت: تو از کجا میدونی این فقط یه پیامه!
ادامه دارد....
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۴.۴k
۲۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.