رمان در حسرت اغوش تو8
رمان در حسرت اغوش تو8
سرم رو پایین انداخته بودم و کنار جوب آب راه می رفتم . قدم هامو میشمردم . جدول های سبز و سفید کنار جوب خیلی برام فریبنده بودند . دلم می خواست روشون راه برم . اما نمی خواستم مردم انگ دیوونگی بهم بزنند . سرم رو بلند کردم و به بقیه نگاه کردم . هیچ کس حواسش به من نبود . همه با عجله دنبال کار خودشون بودند و وقت نداشتند تا به من نگاه کنند . لبخندی زدم و روی جدول رفتم . راه رفتن روی جدول ها رو از بچگی دوست داشتم . نمی دونم الان دارم کجا میرم . از خونه اومدم بیرون تا یه کم پیاده روی کنم . اعصابم خیلی داغونه ! بازم بخاطر کیارش ! عشق نمی تونه انقدر بی رحم باشه شاید من فکر می کردم که عاشقم شاید عاشق نیودم و گرفتار جنون شده بودم . کدوم دختر حاضر میشه کنار کیارش تحت این شرایط زندگی کنه ؟ و بازم دوستش داشته باشه ؟ اگه یه بار دیگه به دنیا می اومدم تا اونجا که می تونستم از اینجا دور می شدم تا هیچ وقت کیارش رو نبینم !ما برای همدیگه فقط درد و رنج داشتیم !!! امروز تیر درد بدجور قلبم رو نشونه رفت . کیارش وقتی صبح زود از خواب بیدار شدم بهم فهموند که هیچ وقت رفتار دیشبش رو تکرار نمی کنه . گفت فقط در مقابلم احساس مسئولیت می کنه و ازم عذر خواهی کرد بخاطر این که وقتی دزد بهم حمله کرد خونه نبوده و قول داد که هیچ وقت شب ها دیر نیاد خونه . اون می ترسید که رفتاراش رو به عشق تعبیر کنم . خوب من این کارو کرده بودم و برام خیلی سخت بود باور کنم اون هیچ عشقی بهم نداره و من براش جذابیت ندارم .بهش نشون ندادم چقدر از حرفش ناراحت شدم ، خودم رو به بی تفاوتی زدم ، بعدشم از خونه زده بودم بیرون تا متوجه حالم نشه !. بعضی وقتا از عشق دیوونه می شدم بعضی وقت ها تنفر وجودم رو اشباع می کرد . اون از این که منو بغل کرده بود ناراحت بود . شاید می خواست محبتش رو برای پریسا نگه داره ! اما پس من این وسط چی می شدم ؟ یعنی هیچ حقی نداشتم ؟ یعنی خدا منو فراموش کرده بود ؟ سرم رو بلند کردم تا از چشم های آسمون جواب سوالم رو بگیرم اما نور خورشید چشمم رو زد . از هوای آفتابی خوشم نمی اومد . من عاشق هوای ابری و بوی بارون ، نم نم بارون و عطر خاک بارون خورده بودم . تو اون هوا میشد عشق واقعی رو احساس کرد . حتی وقتی هم که عاشق نباشی وقتی هوای ابری رو ببینی دل تنگ میشی . من این دلتنگی رو دوست داشتم . خودم رو جلوی خونه مهران پیدا کردم . چرا اینجا اومده بودم ؟! دستم رو روی زنگ فشردم و چند لحظه بعد صدای مهران رو شنیدم :
« بله ؟ »
« پسر عمو مهمون نمی خوای ؟ »
« پانته آ تویی ؟ » صداش از شدت تعجب بالا رفته بود . حق داشت تعجب کنه ! من دو سه بار بیشتر نیومده بودم خونه اش . در باز نشد .
« مهران راهم نمیدی ؟ ! برم ؟! »
صدای پرشتابش اومد . « بیا تو . بیا تو » و در رو زد .
درو هل دادم و وارد حیاط خونه شدم .
خونه ای که مهران خریده بود ساختار قدیمی داشت . یه خونه نسبتا بزرگ وسط یه حیاط بزرگ تر . که تو اون حیاط یه حوض خوشگل با ماهی های قرمز چشم رو خیره می کرد . درخت های سیب ردیفی کنار حیاط سبز شده بودند و بویی از خودشون ساطع می کردند که آدمو مست می کرد . کنار حوض صبر کردم . دستم رو داخل آب خنک حوض کردم . می خواستم دنبالشون کنم اما مهران از پشت بغلم کرد .
« دختره ی بی معرفت چی شده یادی از من کردی ؟ »
خندیدم و دست های پر قدرت مهران رو از دورم باز کردم و به سمتش برگشتم . تازه اون موقع بود که فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود . خودم رو تو آغوشش حل کردم . گرم گرم بود ، اشکام رو میگم . آغوش مهران از اشکامم گرم تر بود . مهران محکم بغلم کرد و سرش رو روی سرم گذاشت . بالاخره کمبودی رو تو چند روز گذشته احساس می کردم تو این آغوش پیدا کردم . مهران چند لحظه بعد منو از آغوشش بیرون کشید و دستم رو گرفت و داخل خونه برد . روی اولین مبلی که دیدم نشستم . مهران رو به روم زانو زد . سعی کردم اشکام رو کنترل کنم . سریع رد پاشون رو از صورتم محو کردم و سرم رو بلند کردم . چشمای غمگین مهران تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت . خاک بر سرت کنم پانته آ نمیای نمیای وقتی هم که میای درداتو واسش میاری . مهران چه گناهی کرده ؟ لبخندی زورکی زدم و دست مهران رو کشیدم تا از زمین بلند بشه !
« وای ببخشید داداشی ، دلم خیلی برات تنگ شده بود . نمی خواستم گریه کنم اما ... »
مهران با خنده ای از جنس لبخند من از زمین بلند شد و کنارم نشست و گفت :
« یعنی انقدر منو دوست داری ؟ »
« معلومه خیلی زیاد . این دیگه سوال کردن نمی خواد . »
« اگه این جوریه چرا خیلی کم میای پیشم ؟ »
« این سوالیه که من می خوام ازت بپرسم ! »
« چقدر پررویی پانته آ ، تو اصلا ازم دعوت نکردی که بیام خونت ! »
« راست میگی ؟؟؟!!!! ...... ببخشید حواسم نبود ، ولی تو که اهل این حرفا نیستی ک
سرم رو پایین انداخته بودم و کنار جوب آب راه می رفتم . قدم هامو میشمردم . جدول های سبز و سفید کنار جوب خیلی برام فریبنده بودند . دلم می خواست روشون راه برم . اما نمی خواستم مردم انگ دیوونگی بهم بزنند . سرم رو بلند کردم و به بقیه نگاه کردم . هیچ کس حواسش به من نبود . همه با عجله دنبال کار خودشون بودند و وقت نداشتند تا به من نگاه کنند . لبخندی زدم و روی جدول رفتم . راه رفتن روی جدول ها رو از بچگی دوست داشتم . نمی دونم الان دارم کجا میرم . از خونه اومدم بیرون تا یه کم پیاده روی کنم . اعصابم خیلی داغونه ! بازم بخاطر کیارش ! عشق نمی تونه انقدر بی رحم باشه شاید من فکر می کردم که عاشقم شاید عاشق نیودم و گرفتار جنون شده بودم . کدوم دختر حاضر میشه کنار کیارش تحت این شرایط زندگی کنه ؟ و بازم دوستش داشته باشه ؟ اگه یه بار دیگه به دنیا می اومدم تا اونجا که می تونستم از اینجا دور می شدم تا هیچ وقت کیارش رو نبینم !ما برای همدیگه فقط درد و رنج داشتیم !!! امروز تیر درد بدجور قلبم رو نشونه رفت . کیارش وقتی صبح زود از خواب بیدار شدم بهم فهموند که هیچ وقت رفتار دیشبش رو تکرار نمی کنه . گفت فقط در مقابلم احساس مسئولیت می کنه و ازم عذر خواهی کرد بخاطر این که وقتی دزد بهم حمله کرد خونه نبوده و قول داد که هیچ وقت شب ها دیر نیاد خونه . اون می ترسید که رفتاراش رو به عشق تعبیر کنم . خوب من این کارو کرده بودم و برام خیلی سخت بود باور کنم اون هیچ عشقی بهم نداره و من براش جذابیت ندارم .بهش نشون ندادم چقدر از حرفش ناراحت شدم ، خودم رو به بی تفاوتی زدم ، بعدشم از خونه زده بودم بیرون تا متوجه حالم نشه !. بعضی وقتا از عشق دیوونه می شدم بعضی وقت ها تنفر وجودم رو اشباع می کرد . اون از این که منو بغل کرده بود ناراحت بود . شاید می خواست محبتش رو برای پریسا نگه داره ! اما پس من این وسط چی می شدم ؟ یعنی هیچ حقی نداشتم ؟ یعنی خدا منو فراموش کرده بود ؟ سرم رو بلند کردم تا از چشم های آسمون جواب سوالم رو بگیرم اما نور خورشید چشمم رو زد . از هوای آفتابی خوشم نمی اومد . من عاشق هوای ابری و بوی بارون ، نم نم بارون و عطر خاک بارون خورده بودم . تو اون هوا میشد عشق واقعی رو احساس کرد . حتی وقتی هم که عاشق نباشی وقتی هوای ابری رو ببینی دل تنگ میشی . من این دلتنگی رو دوست داشتم . خودم رو جلوی خونه مهران پیدا کردم . چرا اینجا اومده بودم ؟! دستم رو روی زنگ فشردم و چند لحظه بعد صدای مهران رو شنیدم :
« بله ؟ »
« پسر عمو مهمون نمی خوای ؟ »
« پانته آ تویی ؟ » صداش از شدت تعجب بالا رفته بود . حق داشت تعجب کنه ! من دو سه بار بیشتر نیومده بودم خونه اش . در باز نشد .
« مهران راهم نمیدی ؟ ! برم ؟! »
صدای پرشتابش اومد . « بیا تو . بیا تو » و در رو زد .
درو هل دادم و وارد حیاط خونه شدم .
خونه ای که مهران خریده بود ساختار قدیمی داشت . یه خونه نسبتا بزرگ وسط یه حیاط بزرگ تر . که تو اون حیاط یه حوض خوشگل با ماهی های قرمز چشم رو خیره می کرد . درخت های سیب ردیفی کنار حیاط سبز شده بودند و بویی از خودشون ساطع می کردند که آدمو مست می کرد . کنار حوض صبر کردم . دستم رو داخل آب خنک حوض کردم . می خواستم دنبالشون کنم اما مهران از پشت بغلم کرد .
« دختره ی بی معرفت چی شده یادی از من کردی ؟ »
خندیدم و دست های پر قدرت مهران رو از دورم باز کردم و به سمتش برگشتم . تازه اون موقع بود که فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود . خودم رو تو آغوشش حل کردم . گرم گرم بود ، اشکام رو میگم . آغوش مهران از اشکامم گرم تر بود . مهران محکم بغلم کرد و سرش رو روی سرم گذاشت . بالاخره کمبودی رو تو چند روز گذشته احساس می کردم تو این آغوش پیدا کردم . مهران چند لحظه بعد منو از آغوشش بیرون کشید و دستم رو گرفت و داخل خونه برد . روی اولین مبلی که دیدم نشستم . مهران رو به روم زانو زد . سعی کردم اشکام رو کنترل کنم . سریع رد پاشون رو از صورتم محو کردم و سرم رو بلند کردم . چشمای غمگین مهران تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت . خاک بر سرت کنم پانته آ نمیای نمیای وقتی هم که میای درداتو واسش میاری . مهران چه گناهی کرده ؟ لبخندی زورکی زدم و دست مهران رو کشیدم تا از زمین بلند بشه !
« وای ببخشید داداشی ، دلم خیلی برات تنگ شده بود . نمی خواستم گریه کنم اما ... »
مهران با خنده ای از جنس لبخند من از زمین بلند شد و کنارم نشست و گفت :
« یعنی انقدر منو دوست داری ؟ »
« معلومه خیلی زیاد . این دیگه سوال کردن نمی خواد . »
« اگه این جوریه چرا خیلی کم میای پیشم ؟ »
« این سوالیه که من می خوام ازت بپرسم ! »
« چقدر پررویی پانته آ ، تو اصلا ازم دعوت نکردی که بیام خونت ! »
« راست میگی ؟؟؟!!!! ...... ببخشید حواسم نبود ، ولی تو که اهل این حرفا نیستی ک
۳۸۴.۵k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.