رمان دریای چشمات
پارت ۱۵۵
لبخندی رو لبام نشست که با تعجب به لبخندم نگاه کرد.
سرگیجم بهتر شده بود و می تونستم اطراف رو کامل و واضح ببینم ولی از اونجایی که خیلی درد داشتم مطمئن بودم هر لحظه ممکنه ضعف کنم.
آروم بلند شدم تازه تونست وضعیتم رو ببینه.
لباسایی که پاره پوره شده بود و سر و صورتی که پر از زخم بود.
چشاش با تعجب رو اجزای صورتم گشت و با شوک گفت: چیکار کردی؟
از موقعیت استفاده کردم و شیشه رو آورد جلو.
یه قدم رفت عقب و گفت: اونو کنار بزار می تونیم با هم حرف بزنیم و همو متقاعد کنیم.
من: وقتی داشتم به عنوان یه پلیس آموزش می دیدم از این آموزشای کسل کننده خسته شده بودم ولی الان خیلی به دردم می خوره.
منظورم رو متوجه نشده بود و با تعجب به دستام خیره شده بود.
با یه حرکت سریع رفتم پشتش و دستاش رو پیجوندم.
تکه برنده ی شیشه رو جلوی گلوش گرفتم و گفتم: الان کجاییم؟
جوابی نداد که شیشه رو آروم رو یه قسمت از گردنش کشیدم که خون اومد بیرون ازش.
ترسید و با عجله گفت: ۲۰ کیلومتری شمال.
لعنتی ای زیر لب گفتم: سوییچ ماشینت کجاست؟
با ترس گفت: تو جیبمه.
سوییچ رو پیدا کردم و این وسط حواسم بود فرار نکنه از دستم.
سوییچ رو گرفتم و یکی محکم زدم پشت سرش که بیهوش شد.
گوشیش رو از تو جیبش پیدا کردم و پلیس خبر کردم.
شماره آرش رو گرفتم و بعد از چند تا بوق صدای گرفته اش تو گوشی پیچید: الو بفرمایید.
من: الو آرش؟
آرش با صدای بلندی گفت: تویی دریا؟ خوبی؟ کجایی؟
من: ۲۰ کیلومتری شمالم خودتونو برسونین.
پلیس خبر کردم پس احتمالا به زودی برسن.
آرش: حالت خوبه؟
من: آره خو..
هنوز حرفم تکمیل نشده بود که سرم گیج رفت و با کله رفتم تو زمین و دیگه هیچی نفهمیدم.
سورن
یه روز کامل از گم شدن دریا میگذشت و همه جا رو کامل بررسی کرده بودیم با همه آشناهایی که داشتم تماس گرفته بودم و ازشون کمک خواستم اما دریغ از کمترین اطلاعاتی راجب اینکه کجاس.
آرش و سارین هم به پلیس گزارش می دادن و درخواست کمک برای پیدا کردن دریا داده بودن.
آرش بعد از یه تماس طولانی بلاخره رو مبل نشست و شقیقه هاش رو ماساژ داد.
آیدا هم همش گریه می کرد و هیچکس نمیتونست آرومش کنه.
همه گوشی به دست منتظر یه خبر از دریا بودیم که گوشی آرش شروع به زنگ خوردن کرد.
همه دورش جمع شدیم و ازش خواستیم بزنه رو اسپیکر.
یه شماره ناشناس بود و واسه همین مشکوک شدیم که کسی باشه که دریا رو دزدیده.
آرش تماس رو جواب داد و زد رو اسپیکر.
چند دقیقه هیچ صدایی نیومد تا اینکه صداش تو گوشی پیچید: الو آرش؟
آرش هیجان زده جواب داد: تویی دریا؟ خوبی؟ کجایی؟
دریا: ۲۰ کیلومتری شمالم خودتونو برسونین.
پلیس خبر کردم احتمالا به زودی برسن.
آرش ازش پرسید: حالت خوبه؟
انگار که ذهن منو خونده باشه پس منتظر به گوشی نگاه کردم که دوباره صداش تو گوشی پیچید: آره خو...
گوشی رو از دست آرش گرفتم و با صدای بلند صداش زدم: دریا، دریا خوبی؟ چرا جواب نمیدی همین الان باهامون حرف زدی.
ولی هیچکس جواب نداد.
گوشی رو قطع کردم و با عجله سوار ماشین شدم که آرش و سارین و آیدا هم خودشونو رسوندن، و بعد با بیشترین سرعتی که می تونستم به سمت مقصد حرکت کردم.
لبخندی رو لبام نشست که با تعجب به لبخندم نگاه کرد.
سرگیجم بهتر شده بود و می تونستم اطراف رو کامل و واضح ببینم ولی از اونجایی که خیلی درد داشتم مطمئن بودم هر لحظه ممکنه ضعف کنم.
آروم بلند شدم تازه تونست وضعیتم رو ببینه.
لباسایی که پاره پوره شده بود و سر و صورتی که پر از زخم بود.
چشاش با تعجب رو اجزای صورتم گشت و با شوک گفت: چیکار کردی؟
از موقعیت استفاده کردم و شیشه رو آورد جلو.
یه قدم رفت عقب و گفت: اونو کنار بزار می تونیم با هم حرف بزنیم و همو متقاعد کنیم.
من: وقتی داشتم به عنوان یه پلیس آموزش می دیدم از این آموزشای کسل کننده خسته شده بودم ولی الان خیلی به دردم می خوره.
منظورم رو متوجه نشده بود و با تعجب به دستام خیره شده بود.
با یه حرکت سریع رفتم پشتش و دستاش رو پیجوندم.
تکه برنده ی شیشه رو جلوی گلوش گرفتم و گفتم: الان کجاییم؟
جوابی نداد که شیشه رو آروم رو یه قسمت از گردنش کشیدم که خون اومد بیرون ازش.
ترسید و با عجله گفت: ۲۰ کیلومتری شمال.
لعنتی ای زیر لب گفتم: سوییچ ماشینت کجاست؟
با ترس گفت: تو جیبمه.
سوییچ رو پیدا کردم و این وسط حواسم بود فرار نکنه از دستم.
سوییچ رو گرفتم و یکی محکم زدم پشت سرش که بیهوش شد.
گوشیش رو از تو جیبش پیدا کردم و پلیس خبر کردم.
شماره آرش رو گرفتم و بعد از چند تا بوق صدای گرفته اش تو گوشی پیچید: الو بفرمایید.
من: الو آرش؟
آرش با صدای بلندی گفت: تویی دریا؟ خوبی؟ کجایی؟
من: ۲۰ کیلومتری شمالم خودتونو برسونین.
پلیس خبر کردم پس احتمالا به زودی برسن.
آرش: حالت خوبه؟
من: آره خو..
هنوز حرفم تکمیل نشده بود که سرم گیج رفت و با کله رفتم تو زمین و دیگه هیچی نفهمیدم.
سورن
یه روز کامل از گم شدن دریا میگذشت و همه جا رو کامل بررسی کرده بودیم با همه آشناهایی که داشتم تماس گرفته بودم و ازشون کمک خواستم اما دریغ از کمترین اطلاعاتی راجب اینکه کجاس.
آرش و سارین هم به پلیس گزارش می دادن و درخواست کمک برای پیدا کردن دریا داده بودن.
آرش بعد از یه تماس طولانی بلاخره رو مبل نشست و شقیقه هاش رو ماساژ داد.
آیدا هم همش گریه می کرد و هیچکس نمیتونست آرومش کنه.
همه گوشی به دست منتظر یه خبر از دریا بودیم که گوشی آرش شروع به زنگ خوردن کرد.
همه دورش جمع شدیم و ازش خواستیم بزنه رو اسپیکر.
یه شماره ناشناس بود و واسه همین مشکوک شدیم که کسی باشه که دریا رو دزدیده.
آرش تماس رو جواب داد و زد رو اسپیکر.
چند دقیقه هیچ صدایی نیومد تا اینکه صداش تو گوشی پیچید: الو آرش؟
آرش هیجان زده جواب داد: تویی دریا؟ خوبی؟ کجایی؟
دریا: ۲۰ کیلومتری شمالم خودتونو برسونین.
پلیس خبر کردم احتمالا به زودی برسن.
آرش ازش پرسید: حالت خوبه؟
انگار که ذهن منو خونده باشه پس منتظر به گوشی نگاه کردم که دوباره صداش تو گوشی پیچید: آره خو...
گوشی رو از دست آرش گرفتم و با صدای بلند صداش زدم: دریا، دریا خوبی؟ چرا جواب نمیدی همین الان باهامون حرف زدی.
ولی هیچکس جواب نداد.
گوشی رو قطع کردم و با عجله سوار ماشین شدم که آرش و سارین و آیدا هم خودشونو رسوندن، و بعد با بیشترین سرعتی که می تونستم به سمت مقصد حرکت کردم.
۴۲.۵k
۱۷ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.