تکپارتی تهکوک
علامت ته - علامت کوک +
- بسه ! بسه دست از سرم بردار بسته
+ ت..ته..چی میگی ؟
تهیونگ عصبی دست هاش رو روی سرش گذاشت و کلافه دور خودش چرخید . سر جاش ایستاد و توی چشم های جونگکوکی زل زد که حتی لحظه ای نمی خواست پیش خودش اعتراف کنه خواب نمیبینه . نگاه جونگکوک توی چشم هاش میگشت می خواست حقیقت پشت رفتار تهیونگ و از چشم هاش بخونه . این وسط تهیونگ هم غم مشهود توی چشم های اون رو میدید اما خودش رو به کوری میزد .
- گفتم بسه ! هر روز با این هدیه هات باعث میشی احساس کنم یه احمق بی عرضه ام که یکی مثل تو بهش ترحم میکنه ! دست از سرم بردار جونگ کوک می فهمی ؟ گمشو ! فقط برو بمیر ! انقدر ازم نخواه بیام ببینمت ! نمی خوام ببینمت می فهمی ؟
جونگ کوک به معنا ی وقعی کلمه خفه شده بود . صداش بالا نمیومد ، حتی اگه می خواست هم نمیتونست حرف بزنه بغضش تو چشماش میدرخشید ، اما نم پس نمیداد . ناتوانی و اندوه توی چهرش زار می زد .
+ ت..تهیونگ ...من...من فقط دوستت دارم !
عاجزانه زمزمه کرد و بی حرکت روی پاهاش ایستاد
- گفتم خفه شو !
تهیونگ فریاد زد و بهش نزدیک تر شد . غرید و پسر بی دفاع رو به روش رو جوری هل داد که روی زمین افتاد . صداش و بالا و بالا تر برد
- خفه شو ، خفه شو ، خفه شو ، خفه شوو !
و مشت های بی رحمش رو روی بدن و صورت جونگکوک ماتم زده ، از انرژی خالی کرد . از طرفی ، تنها کاری که جونگ کوک کرد ، بالا آوردن دست هاش به شکلی ترحم بر انگیز و غریزی بود تا از شدت ضربه ها کم کنه ، هرچند اونقدر هم موثر نبود .
+ من ...متاسفم که ... با تمام وجود ... دوستت داشتم
جونگ کوک زمزمه کرد و اشک هاش رو از بند رها کرد . زیر مشت های تهیونگ نفسش گرفته بود و سرفه می کرد درد داشت ، درد داشت !
تهیونگ برای لحظه ای بعد از مشت های محکم و متوالی ، از حرکت ایستاد . انگار خسته شده بود . جونگ کوک عقب خزید هر چند نا و امیدی نداشت .
+ میرم ...چشم..میرم ماه من
صداش ضعیف بود و میلرزید . سرفه اش صدای پر از غمش رو برید
+ خفه میشم ... به خاطر خفه هم میشم .
روی دست هاش عقب عقب رفت و به دیوار خرابه ای که توش با تهیونگ قرار گذاشته بود تکیه داد . چشم هاش رو بست و بارشون رو سبک کرد . تهیونگ با عضاب وجدان و حال ویرون تر از اون خرابه بیرون دوید و اشک های نو خودش رو با ساعد آستینش پاک کرد . اون دوید و هرگز نفهمید که جونگ کوک تا شب همونجا توی سکوت خرابه تنها موند و گذاشت قلبش از چشم هاش انتقام بگیره .
روزه بعد که تهیونگ به خونه جونگ کوک رفت دید که اون خوابه ولی نفهمید که بیداری ای در کار نیست .
ویو به بیمارستان
تهیونگ با چشم های بارونی به جونگکوکیش که حالا چشم هاش و برای همیشه بسته بود نگاه کرد .
- جونگکوکیم ! من ... من ...معذرت می. خوام که نتوستم ازت مراقبت کنم هق هق فرشتم رفتی ؟ عزیزم دکتر بهم زخم های رو بدنت و نشون داد ولی کاش زخم های روحم میتونستم ببینم ، ببینم چند بار بهم احتیاج داشتی و من پیشت نبودم پسر نعنایی من !
و تموم شد و تهیونگ موند و حسرت یه بار دیگه دیدن چشم های ستاره ای عشق ممنوعش .
.
.
پایان .
چطور بود ؟
تو کامنتا بگین چطوریا بود
- بسه ! بسه دست از سرم بردار بسته
+ ت..ته..چی میگی ؟
تهیونگ عصبی دست هاش رو روی سرش گذاشت و کلافه دور خودش چرخید . سر جاش ایستاد و توی چشم های جونگکوکی زل زد که حتی لحظه ای نمی خواست پیش خودش اعتراف کنه خواب نمیبینه . نگاه جونگکوک توی چشم هاش میگشت می خواست حقیقت پشت رفتار تهیونگ و از چشم هاش بخونه . این وسط تهیونگ هم غم مشهود توی چشم های اون رو میدید اما خودش رو به کوری میزد .
- گفتم بسه ! هر روز با این هدیه هات باعث میشی احساس کنم یه احمق بی عرضه ام که یکی مثل تو بهش ترحم میکنه ! دست از سرم بردار جونگ کوک می فهمی ؟ گمشو ! فقط برو بمیر ! انقدر ازم نخواه بیام ببینمت ! نمی خوام ببینمت می فهمی ؟
جونگ کوک به معنا ی وقعی کلمه خفه شده بود . صداش بالا نمیومد ، حتی اگه می خواست هم نمیتونست حرف بزنه بغضش تو چشماش میدرخشید ، اما نم پس نمیداد . ناتوانی و اندوه توی چهرش زار می زد .
+ ت..تهیونگ ...من...من فقط دوستت دارم !
عاجزانه زمزمه کرد و بی حرکت روی پاهاش ایستاد
- گفتم خفه شو !
تهیونگ فریاد زد و بهش نزدیک تر شد . غرید و پسر بی دفاع رو به روش رو جوری هل داد که روی زمین افتاد . صداش و بالا و بالا تر برد
- خفه شو ، خفه شو ، خفه شو ، خفه شوو !
و مشت های بی رحمش رو روی بدن و صورت جونگکوک ماتم زده ، از انرژی خالی کرد . از طرفی ، تنها کاری که جونگ کوک کرد ، بالا آوردن دست هاش به شکلی ترحم بر انگیز و غریزی بود تا از شدت ضربه ها کم کنه ، هرچند اونقدر هم موثر نبود .
+ من ...متاسفم که ... با تمام وجود ... دوستت داشتم
جونگ کوک زمزمه کرد و اشک هاش رو از بند رها کرد . زیر مشت های تهیونگ نفسش گرفته بود و سرفه می کرد درد داشت ، درد داشت !
تهیونگ برای لحظه ای بعد از مشت های محکم و متوالی ، از حرکت ایستاد . انگار خسته شده بود . جونگ کوک عقب خزید هر چند نا و امیدی نداشت .
+ میرم ...چشم..میرم ماه من
صداش ضعیف بود و میلرزید . سرفه اش صدای پر از غمش رو برید
+ خفه میشم ... به خاطر خفه هم میشم .
روی دست هاش عقب عقب رفت و به دیوار خرابه ای که توش با تهیونگ قرار گذاشته بود تکیه داد . چشم هاش رو بست و بارشون رو سبک کرد . تهیونگ با عضاب وجدان و حال ویرون تر از اون خرابه بیرون دوید و اشک های نو خودش رو با ساعد آستینش پاک کرد . اون دوید و هرگز نفهمید که جونگ کوک تا شب همونجا توی سکوت خرابه تنها موند و گذاشت قلبش از چشم هاش انتقام بگیره .
روزه بعد که تهیونگ به خونه جونگ کوک رفت دید که اون خوابه ولی نفهمید که بیداری ای در کار نیست .
ویو به بیمارستان
تهیونگ با چشم های بارونی به جونگکوکیش که حالا چشم هاش و برای همیشه بسته بود نگاه کرد .
- جونگکوکیم ! من ... من ...معذرت می. خوام که نتوستم ازت مراقبت کنم هق هق فرشتم رفتی ؟ عزیزم دکتر بهم زخم های رو بدنت و نشون داد ولی کاش زخم های روحم میتونستم ببینم ، ببینم چند بار بهم احتیاج داشتی و من پیشت نبودم پسر نعنایی من !
و تموم شد و تهیونگ موند و حسرت یه بار دیگه دیدن چشم های ستاره ای عشق ممنوعش .
.
.
پایان .
چطور بود ؟
تو کامنتا بگین چطوریا بود
۹.۰k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.