نظرسنجی رمان
-نویــسنده:Arsam
+ژانــر:طـنز، پلیـسی، عشقولانه
نقش اصلی رمان
ســــارا
Parte1
-سارا: وهو این در چرا باز نمیشه کلید خونه رو چند بار دیگع چرخوندم داخل قفل ولی باز نمیشه خداااا حالا چه کار کنم داره میرینه رو اعصابم غذا نسوزه که مامان بیچارم میکنه کلیدو در آوردم تو مشتم محکم فشارش میدادم😠
+وجدان :خاک تو سرت بلد نیستی یه دربازکنی بی عرضه😏
-تو یکی دیگع خفه من اعصابم قهوه ایه ها تو هم قهوه ای میکنما🤬
+عشقم چرا عصبی میشی☺️
همینجور که باوجدان خرم بحث میکردم تو کوچه راه میرفتم و چشمم به آسفالت کف کوچه بود
-پس لطفا سکوت کن ببینم چه خاکی تو سرم بریزم😪
+من بگم😶
-زر بزن دیگع تا الان اجازه نمیخواستی ها😡
+خاک مکه رو بریز شاید شفا بگیری😈🤣
تا میخواستم جوابشو بدم یکی از جلوم خودشو زد بهم اون زدا😜
-هویی چه کار میکنی (داشتم سرمو میوردم بالا )
+هوی تو کلات😁
- اههه تویی یوسف خله😄
یوسف: آره خودتی خلی مشنگ😆
- یوسی اصلا حوصله ندارم باهات بحث کنم😒
+تو که همیشه داشتی چجوری زودی تموم کردی🤭
-به این زودی ها تموم نمیکنم الان گیر کرده نمیاد😅
+میدونی از رو نمیرم تا فردا صب کل کل داریما😃
-باش باب🤐
تو همین لحظه یاد غذا و در خونه افتادم
+چی شد🤔
- وایی یوسف خر دیدی چه کار کردی مامانم وقتی داشتم از کلاس کنگ فو میومدم زنگ زدو گفت میره خونه مامان نیایش غذا هم رو گاز و روشن من اومدم دیگع خاموش کنم ولی در باز نمیشد همش تقصیر توعه پسره چقندر وقت منو گرفتی بیشعور خر الاغ نفهمممممم😬😬😬
وقتی خوب توضیحات مفیدمو دادم دیدم یوسف فکش افتاده کف کوچه😏
-چیه فکت افتاده😒
+وای دختر تو چجوری اینقدر زر میزنی🤣
بعد فکشو آروم آروم جمع کرد
- تو یکی دیگع ساکت شو اعصابم قهوه ایه ها ولی ممنون از تعریفت 😄
وزدم زیر خنده
-خــــخـــــخــــــخــــــخــــــخ🤣🤣🤣🤣
+قابلی نداشت تو مگه تا الان زر نمیزدی باید زیر غذا رو خاموش کنی الان وایسادی اینجا
- اهم آره اعصاب واس آدم نمیزاری تو 🙄
و کلید که تو مشتم بودو پرت کردم طرفش رد هوا گرفت😶
یه چشمک زدو رفت سمت خونه مطمعنم اینم نمیتونه باز کنه فقط مامان منم بیحوصله دنبالش تا دم در خونه رفتم کلیدو تو یه حرکت گذاشت تو قفل و پیچش داد درو محکم گرفتو حلش داد عقب در باز شد منم فکم چسبید کف کوچه😑
بدون اینکه نگام کنه با صدایی که رگه های خنده داشت که انگار میخواست خندشو نگه داره
+بفرما خانم اینم کاری داشت بپر غذا نسوزه فک کنم الان فکت افتاده کف کوچه ها 😉😁😆
و زد زیر خنده
+خــــخـــــخــــــخــــــخــــــخ🤣🤣🤣🤣
ماشال چه خوب فهمیدا بدون اینکه جوابشو بدم سریع زدمش کنارو کلیدو تو یه لحظه از دستش کشیدم بدو بدو رفتم در اصلی خونه رو باز کردم کفشمو همینجوری در آوردم فک کنم یه لنگش این ور حیاطه اون یکی هم اونور خخخخ
خداروشکر بوی سوختنی نمیومد کلیدو پرت کردم تو اپن رفتم تو آشپزخونه همینجور دلم شور میزد غذا نسوخته باشه
+ژانــر:طـنز، پلیـسی، عشقولانه
نقش اصلی رمان
ســــارا
Parte1
-سارا: وهو این در چرا باز نمیشه کلید خونه رو چند بار دیگع چرخوندم داخل قفل ولی باز نمیشه خداااا حالا چه کار کنم داره میرینه رو اعصابم غذا نسوزه که مامان بیچارم میکنه کلیدو در آوردم تو مشتم محکم فشارش میدادم😠
+وجدان :خاک تو سرت بلد نیستی یه دربازکنی بی عرضه😏
-تو یکی دیگع خفه من اعصابم قهوه ایه ها تو هم قهوه ای میکنما🤬
+عشقم چرا عصبی میشی☺️
همینجور که باوجدان خرم بحث میکردم تو کوچه راه میرفتم و چشمم به آسفالت کف کوچه بود
-پس لطفا سکوت کن ببینم چه خاکی تو سرم بریزم😪
+من بگم😶
-زر بزن دیگع تا الان اجازه نمیخواستی ها😡
+خاک مکه رو بریز شاید شفا بگیری😈🤣
تا میخواستم جوابشو بدم یکی از جلوم خودشو زد بهم اون زدا😜
-هویی چه کار میکنی (داشتم سرمو میوردم بالا )
+هوی تو کلات😁
- اههه تویی یوسف خله😄
یوسف: آره خودتی خلی مشنگ😆
- یوسی اصلا حوصله ندارم باهات بحث کنم😒
+تو که همیشه داشتی چجوری زودی تموم کردی🤭
-به این زودی ها تموم نمیکنم الان گیر کرده نمیاد😅
+میدونی از رو نمیرم تا فردا صب کل کل داریما😃
-باش باب🤐
تو همین لحظه یاد غذا و در خونه افتادم
+چی شد🤔
- وایی یوسف خر دیدی چه کار کردی مامانم وقتی داشتم از کلاس کنگ فو میومدم زنگ زدو گفت میره خونه مامان نیایش غذا هم رو گاز و روشن من اومدم دیگع خاموش کنم ولی در باز نمیشد همش تقصیر توعه پسره چقندر وقت منو گرفتی بیشعور خر الاغ نفهمممممم😬😬😬
وقتی خوب توضیحات مفیدمو دادم دیدم یوسف فکش افتاده کف کوچه😏
-چیه فکت افتاده😒
+وای دختر تو چجوری اینقدر زر میزنی🤣
بعد فکشو آروم آروم جمع کرد
- تو یکی دیگع ساکت شو اعصابم قهوه ایه ها ولی ممنون از تعریفت 😄
وزدم زیر خنده
-خــــخـــــخــــــخــــــخــــــخ🤣🤣🤣🤣
+قابلی نداشت تو مگه تا الان زر نمیزدی باید زیر غذا رو خاموش کنی الان وایسادی اینجا
- اهم آره اعصاب واس آدم نمیزاری تو 🙄
و کلید که تو مشتم بودو پرت کردم طرفش رد هوا گرفت😶
یه چشمک زدو رفت سمت خونه مطمعنم اینم نمیتونه باز کنه فقط مامان منم بیحوصله دنبالش تا دم در خونه رفتم کلیدو تو یه حرکت گذاشت تو قفل و پیچش داد درو محکم گرفتو حلش داد عقب در باز شد منم فکم چسبید کف کوچه😑
بدون اینکه نگام کنه با صدایی که رگه های خنده داشت که انگار میخواست خندشو نگه داره
+بفرما خانم اینم کاری داشت بپر غذا نسوزه فک کنم الان فکت افتاده کف کوچه ها 😉😁😆
و زد زیر خنده
+خــــخـــــخــــــخــــــخــــــخ🤣🤣🤣🤣
ماشال چه خوب فهمیدا بدون اینکه جوابشو بدم سریع زدمش کنارو کلیدو تو یه لحظه از دستش کشیدم بدو بدو رفتم در اصلی خونه رو باز کردم کفشمو همینجوری در آوردم فک کنم یه لنگش این ور حیاطه اون یکی هم اونور خخخخ
خداروشکر بوی سوختنی نمیومد کلیدو پرت کردم تو اپن رفتم تو آشپزخونه همینجور دلم شور میزد غذا نسوخته باشه
۴.۱k
۲۹ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.