رویایی که تبدیل به واقعیت شد پارت ۴۲

از زبون خودم
رفتیم تو اتاق کوک:گائول حالت که خوبه من:آره خوبم بعد موهایی که خیس شده بود و زد کنار من:بشین اینجا الان میام کوک:کجا من:میرم حوله بیارم صورتتو خشک کنم خیلی خیسی کوک:باشه رفتم براش یدونه حوله بردم نشستم جلوش روی تخت و صورتشو خشک میکردم با موهاشو کوک:گائول من:جونم کوک:چرا انقدر مهربونی من:چطور کوک:هر وقت یکی یه کار بد میکنه سریع میبخشیش من:من همرو نمیبخشم کسایی که بهم بدی کننو نمیبخشم اینا همش کارای کوچیکه کوک:کی جرئت داره بهت بدی کنی وقتی که من هستم من:میدونم😊 خیله خوب برو لباستم عوض کن که یه وقت یخ نکنی هوا سرده سرما میخوری کوک:خیله خوب میرم رفت لباسشو عوض کرد و اومد کنارم روی تخت جلو روم نشست و دستامو گرفت کوک:میدونی الان خوشحالم که حالت خوب شده من:منم خوشحالم که داری میخندی بعد گرفت بغلم کرد منم رفتم تو بغلش کوک رفت تکیه داد به تخت و منم رفتم جلوش رو پاش نشستم قشنگ جلوی جلو بعد میپریدم بالا و پایین کوک:چیکار میکنی😂 من:دارم میپرم😂 من:بین بین بین بین انقدر پریدم که خسته شدم افتادم تو بغلش اونم دستشو دورم حلقه کرد کوک:بشین یه جا من:نشستم شما نمیبینی😏😂 کوک:انقدر مزه نریز میخورمتا😜 لیست میزدم من:😁 کوک:زهرمار😂 من:😂