چرا ابراهیم هادی؟
چرا ابراهیم هادی؟
ابراهیم ابهت خاصی دارد. راه رفتنش، بدن تنومند ورزشکاریاش، قوت بازویش و حتی محبت کردنش همه را جذب خود میکرد. حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمدتقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم مؤثر بود. همزمان با فراگیری علم در بازار هم کار میکرد. اهل ورزش بود. قوت جسم را با ورزش باستانی که پرورش دهنده خصوصیات پهلوانی است آغاز کرد و بعد در والیبال و کشتی چیرهدست شد.
هر چه خوبان عالم داشتند، ابراهیم یک جا در وجودش جمع کرده بود. از مرام و مسلک مردانهاش تا خوش مشربی و علم آموزی همه را شیفته و مجذوب میکرد. پدر ابراهیم، او را بیشتر از دیگر فرزندانش دوست داشت. علاقهای وصفناشدنی میان پدر و پسر حکمفرما بود. پدر درباره ابراهیم میگفت: «این پسر حالت عجیبی داره! من مطمئن هستم که این پسر من بنده خوب خدا میشه، من یقین دارم که ابراهیم اسم من رو زنده میکنه».
هنگامی که در بازار کار میکرد، کارتنها را روی دوشش میگذاشت و جابهجا میکرد. وقتی یکی از دوستانش او را در این وضعیت میبیند، جلو میرود و میگوید: «آقا ابراهیم! این کار باربرهاست و درست نیست شما انجام دهید. » ابراهیم نگاهی به دوستش میاندازد و پاسخ میدهد: «کار که عیب نیست، بیکاری عیبه! این کاری که من انجام میدهم چیزی نیست و برای خودم خوبه. مطمئن میشم هیچی نیستم و جلوی غرورم رو میگیرم.» وقتی میپرسند اگر کسی شما را ببیند چطور؟ میگوید: « همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاید، نه مردم».
شروع جنگ اوج تجلی روحیات خالصانه ابراهیم بود. بارها به دیگران گفته بود که بدن تنومندش را برای این روزها آماده کردهاست. برای روزهایی که از اسلام دفاع کند. در تمام روزهای جنگ یک بسیجی ساده ماند و هیچگاه به دنبال مسئولیت و درجه نبود.
قبل از شروع عملیات والفجر مقدماتی ابراهیم روی زمین میخوابید. میگفتم برادر چرا روی زمین میخوابی؟ میگفت: «میخواهم تنم به این زمین عادت کند.» ابراهیم در عملیات «والفجر مقدماتی»، پنج روز به همراه بچههای گردان «کمیل» و «حنظله» در کانالهای «فکه» مقاومت کردند و تسلیم دشمن نشدند. سرانجام در ۲۲ بهمن ماه سال ۶۱ بعد از فرستادن بچههای باقیمانده به عقب تنهای تنها با خدا همراه شد و از آن روز به بعد کسی او را ندید. همیشه از خدا خواسته بود تا گمنام بماند، چراکه گمنامی صفت یاران خداست، خدا هم دعایش را مستجاب کرد. به همرزمانش درباره شهادتش چنین گفته بود: «من مادرم را آماده کردم. گفتم منتظر من نباشه حتی گفتم برام دعا کنه که گمنام شهید بشم.» ابراهیم سالهاست گمنام و تنها در فکه مانده است تا آن دیار را به میعادگاهی برای آیندگان تبدیل کند.
ابراهیم ابهت خاصی دارد. راه رفتنش، بدن تنومند ورزشکاریاش، قوت بازویش و حتی محبت کردنش همه را جذب خود میکرد. حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمدتقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم مؤثر بود. همزمان با فراگیری علم در بازار هم کار میکرد. اهل ورزش بود. قوت جسم را با ورزش باستانی که پرورش دهنده خصوصیات پهلوانی است آغاز کرد و بعد در والیبال و کشتی چیرهدست شد.
هر چه خوبان عالم داشتند، ابراهیم یک جا در وجودش جمع کرده بود. از مرام و مسلک مردانهاش تا خوش مشربی و علم آموزی همه را شیفته و مجذوب میکرد. پدر ابراهیم، او را بیشتر از دیگر فرزندانش دوست داشت. علاقهای وصفناشدنی میان پدر و پسر حکمفرما بود. پدر درباره ابراهیم میگفت: «این پسر حالت عجیبی داره! من مطمئن هستم که این پسر من بنده خوب خدا میشه، من یقین دارم که ابراهیم اسم من رو زنده میکنه».
هنگامی که در بازار کار میکرد، کارتنها را روی دوشش میگذاشت و جابهجا میکرد. وقتی یکی از دوستانش او را در این وضعیت میبیند، جلو میرود و میگوید: «آقا ابراهیم! این کار باربرهاست و درست نیست شما انجام دهید. » ابراهیم نگاهی به دوستش میاندازد و پاسخ میدهد: «کار که عیب نیست، بیکاری عیبه! این کاری که من انجام میدهم چیزی نیست و برای خودم خوبه. مطمئن میشم هیچی نیستم و جلوی غرورم رو میگیرم.» وقتی میپرسند اگر کسی شما را ببیند چطور؟ میگوید: « همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاید، نه مردم».
شروع جنگ اوج تجلی روحیات خالصانه ابراهیم بود. بارها به دیگران گفته بود که بدن تنومندش را برای این روزها آماده کردهاست. برای روزهایی که از اسلام دفاع کند. در تمام روزهای جنگ یک بسیجی ساده ماند و هیچگاه به دنبال مسئولیت و درجه نبود.
قبل از شروع عملیات والفجر مقدماتی ابراهیم روی زمین میخوابید. میگفتم برادر چرا روی زمین میخوابی؟ میگفت: «میخواهم تنم به این زمین عادت کند.» ابراهیم در عملیات «والفجر مقدماتی»، پنج روز به همراه بچههای گردان «کمیل» و «حنظله» در کانالهای «فکه» مقاومت کردند و تسلیم دشمن نشدند. سرانجام در ۲۲ بهمن ماه سال ۶۱ بعد از فرستادن بچههای باقیمانده به عقب تنهای تنها با خدا همراه شد و از آن روز به بعد کسی او را ندید. همیشه از خدا خواسته بود تا گمنام بماند، چراکه گمنامی صفت یاران خداست، خدا هم دعایش را مستجاب کرد. به همرزمانش درباره شهادتش چنین گفته بود: «من مادرم را آماده کردم. گفتم منتظر من نباشه حتی گفتم برام دعا کنه که گمنام شهید بشم.» ابراهیم سالهاست گمنام و تنها در فکه مانده است تا آن دیار را به میعادگاهی برای آیندگان تبدیل کند.
۲.۰k
۱۵ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.