رها
#رها
یه تاپ دکلته مشکی تنم کردم با یه شلوار جذب چرم ،جوکرمو تو گردنم انداختم ودستبندشو به دستم بستم ،بوت های مشکی بلند بندارمو پام کردم کت لیمو به تن کردم دستی به موهام کشیدم،یه رژ قرمز با یه خط چشم مشکی تاکمیلم کرد یه شال مشکی روسرم انداختم وکیفمو برداشتمو ازاتاق زدم بیرون تو راه پله طاها رو دیدم که داشت به سمت اتاق میومد،لبخندی بهش زدم سوالی نگاش کردم که به طرفم اومد،دستشو دور کمرم گذاشتو گفت:زیادی خوشگل شدی نمیخواد بری ....
چشم غره ای بهش رفتم که بهم نزدیک تر شد عقبکی رفتم که با دیوار برخورد کردم بین دیواروخودش منو حبس کردبود ،چشاش رولبام بود آروم گفت:خیلی قرمزن....
آب دهنمو باسرو صدا قورت دادم ...
چشاشو بین لبامو چشام چرخوند:خرابش کنم؟
باتته پته گفتم :چیو؟؟
_همونطور که خیره رولبام بود گفت:رژلبتو ؟؟؟
چیزی نگفتم که سرشو جلو آورد خواست ببوستم که از زیر دستش در رفتم ودویدم بیرون خونه.....
نفس عمیقی کشیدم،یه لبخند اومد رولبم ...
سوار ماشین طاها شدمو به سمت خونمون روندم.....
#طاها
هنوز دودقیقه ام نشده بود که رفته بود ولی دلم بدجور واسش تنگ شده بود،به سمت اتاقمون رفتم باید واسه مهمونی آماد میشدم،ناخوداگاه یاد رها افتادم چقدر لباس بهش میومد،یه کت چرم به تن کردم با یه تیشرت سفید ویه شلوار اصلش دستی به موهام کشیدم واز خونه بیرون زدم بیشتر از هروقتی استرس وجودمو پرکرد عصبی پشت فرمون نشستم و پامورو پدال گاز فشار دادم و به سمت آدرسی که شکیب برام فرستاده بود رفتم.....
مسی برام آشنا بود اما ،به یه خونه رسیدم یه چیزی تو ذهنم ازاین خونه بود ولی درست یادم نمیومد ازماشین پیاده شدم...
به سمت خونه رفتم صدای موزیک به شدت کر کننده بود،یه مهمونی خانوادگی بود...
ازقصد بهش گفته بودم خانوادگی میخوام ببینمش ،که هدفمو ببینم باید باهاش آشنا میشدم .....
روی یه صندلی نشستم ویه لیوان ویسکی به دست گرفتم که یهو یکی کنارم نشست برگشتم طرفش که دیدم شکیبه دستی به گوشه لبش کشیدوگفت:نخواستم تنهات بزارم....
چیزی نگفتم که چشم به مرد روبه روم خورد داشت با لبخند به سمتم میومد چرا آنقدر چهرش واسم آشنا بود،دستشو به سمتم دراز کردوگفت:خوشحالم کردین با اومدنتون آقای بهمنی دستشو فشردم وسرمو تکون دادم که به فرد کنارش اشاره کردوگفت:ایشون همسرم هستن،دخترمم تا چند دقیقه دیگه میرسه...
ته دلم گرم شد هدفم داشت میومد پوزخندی رولبم نشست وبا تنفر به دوتا تیله سبز روبه روم که داشت برام از کارو تجارت میگفت خیره شدم......
یه تاپ دکلته مشکی تنم کردم با یه شلوار جذب چرم ،جوکرمو تو گردنم انداختم ودستبندشو به دستم بستم ،بوت های مشکی بلند بندارمو پام کردم کت لیمو به تن کردم دستی به موهام کشیدم،یه رژ قرمز با یه خط چشم مشکی تاکمیلم کرد یه شال مشکی روسرم انداختم وکیفمو برداشتمو ازاتاق زدم بیرون تو راه پله طاها رو دیدم که داشت به سمت اتاق میومد،لبخندی بهش زدم سوالی نگاش کردم که به طرفم اومد،دستشو دور کمرم گذاشتو گفت:زیادی خوشگل شدی نمیخواد بری ....
چشم غره ای بهش رفتم که بهم نزدیک تر شد عقبکی رفتم که با دیوار برخورد کردم بین دیواروخودش منو حبس کردبود ،چشاش رولبام بود آروم گفت:خیلی قرمزن....
آب دهنمو باسرو صدا قورت دادم ...
چشاشو بین لبامو چشام چرخوند:خرابش کنم؟
باتته پته گفتم :چیو؟؟
_همونطور که خیره رولبام بود گفت:رژلبتو ؟؟؟
چیزی نگفتم که سرشو جلو آورد خواست ببوستم که از زیر دستش در رفتم ودویدم بیرون خونه.....
نفس عمیقی کشیدم،یه لبخند اومد رولبم ...
سوار ماشین طاها شدمو به سمت خونمون روندم.....
#طاها
هنوز دودقیقه ام نشده بود که رفته بود ولی دلم بدجور واسش تنگ شده بود،به سمت اتاقمون رفتم باید واسه مهمونی آماد میشدم،ناخوداگاه یاد رها افتادم چقدر لباس بهش میومد،یه کت چرم به تن کردم با یه تیشرت سفید ویه شلوار اصلش دستی به موهام کشیدم واز خونه بیرون زدم بیشتر از هروقتی استرس وجودمو پرکرد عصبی پشت فرمون نشستم و پامورو پدال گاز فشار دادم و به سمت آدرسی که شکیب برام فرستاده بود رفتم.....
مسی برام آشنا بود اما ،به یه خونه رسیدم یه چیزی تو ذهنم ازاین خونه بود ولی درست یادم نمیومد ازماشین پیاده شدم...
به سمت خونه رفتم صدای موزیک به شدت کر کننده بود،یه مهمونی خانوادگی بود...
ازقصد بهش گفته بودم خانوادگی میخوام ببینمش ،که هدفمو ببینم باید باهاش آشنا میشدم .....
روی یه صندلی نشستم ویه لیوان ویسکی به دست گرفتم که یهو یکی کنارم نشست برگشتم طرفش که دیدم شکیبه دستی به گوشه لبش کشیدوگفت:نخواستم تنهات بزارم....
چیزی نگفتم که چشم به مرد روبه روم خورد داشت با لبخند به سمتم میومد چرا آنقدر چهرش واسم آشنا بود،دستشو به سمتم دراز کردوگفت:خوشحالم کردین با اومدنتون آقای بهمنی دستشو فشردم وسرمو تکون دادم که به فرد کنارش اشاره کردوگفت:ایشون همسرم هستن،دخترمم تا چند دقیقه دیگه میرسه...
ته دلم گرم شد هدفم داشت میومد پوزخندی رولبم نشست وبا تنفر به دوتا تیله سبز روبه روم که داشت برام از کارو تجارت میگفت خیره شدم......
۱۹.۸k
۰۷ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.