وانشات :Sexy wolf پارت ۲
نمیاد...
یهو یه صدای آشنایی رو شنیدم که میخکوبم کرد...
■_آااااا...لاشه..لاشه این عوضیو جمع کنید و ببرید یه جایی بندازید...ترجیحا تو دید نباشه...آاااااه
□_از صداش معلوم بود که داره بخاطر چیزی درد میکشه..
داشتم بهش فکر میکردم که در خونه باز شد و این دفعه باخودم گفتم اومدن سراغ من...
گریم شدت گرفت و با دستام کل صورتمو پوشوندم....
وارد خونه شد و همونطوری که از درد ناله میکرد سمتم اومد...از صدای قدماش میفهمیدم...
آروم یکی از دستاشو گذاشت رو دستم و از صورتم برداشت و گفت: نترس منم...
خیره به چشماش بودم که دوباره اشکام سرازیر شد هم حسابی ترسیده بودم هم باورم نمیشد پریدم تو بغلش و سرمو تو گردنش فرو کردم...
هیچی تنش نبود فقط یه شلوارک کوتاه....
خودش بود...به حالت قبلش برگشته بود...
■_...آه..هی گریه نکن...آااا...من اینجام...نترس عزیزم...
□_بعد از اینکه گریه کردم و آروم شدم تو چشماش زل زدم و گفتم: کجا بودی؟ نگرانت بودم...
که یهو دوباره درد بدی زیر دلم پیچید...صورتمو جمع کردم و دستمو رو شکمم گذاشتم...
با تعجب و ترس بهم نگاه کرد و گفت: چی...چی شدی؟
نکنه که....فاک تو این همه درد کشیدی و من پیشت نبودم؟ لعنت به من...
سریع بلند شد و رفت قرص و یه لیوان آب آورد و کمکم کرد که بخورمشون...
■_بهتری بیب؟
□_آره ولی بهترم میشم اگه با گرمای بدنت آرومم کنی...
بدون لحظه ای مکث بلندم کرد و منو تو بغلش جا داد...گرمای بدنش که به وجودم تزریق میشد واقعا دردمو کمتر میکرد...حتی از قرصم برام بهتر بود...
روی موهام بوسه ای زد و گفت: ببخشید...
اول دستمو رو گوشه لبش که زخم شده بود کشیدم...بعدم زخمای سینه های سفت و شکم شیش تیکش...
□_اینا چیه تهیونگ؟...چ..چرا اینطوری شدی...اصلا بیرون با کی میجنگیدید؟!...
■_آه بیبی ... اولا که معذرت میخوام واسه اتفاقای امشب...اینکه دیر اومدم تو رو ترسوندم و کلا همه چیز...راستش یه ومپایر وارد محدودمون شده بود و ما ام مجبور شدیم که باهاش بجنگیم و جنگمون تا اینجا کشیده شد...من متاسفم...
□_نه تخسیر تو نبود که...پس این زخما....
■_آره کار اون خون خوار عوضیه...
ببینم تو بهتری؟
□_آره...صبر کن...
از بقلش بیرون اومدم و رفتم جعبه کمکهای اولیه رو آوردم...
■_میخوای چیکار کنی؟
□_واضح نیست میخوام زخماتو ضدعفونی کنم؟
■_لازم نیست...آه...خودشون خوب می...شن..
□_نه خیر خودشون خوب نمیشن حرف نباشه...اگه به حال خودشون ولشون کنی عفونت میکنن ته...
■_آخه تو الان درد داری...خودت حالت خوب نیست...
□_نگران نباش من خوبم تو کمکم کردی خوب بشم حالا ام نوبت منه...
بعد از چند دقیقه شروع کردم به ضدعفونی کردن زخماش...درد می کشید و من واقعا از این درد کشیدنش عذاب می کشیدم...
■_آااااه...درد دارههههه....آه...
□_میدونم الان خوب میشی عزیزم یکم
یهو یه صدای آشنایی رو شنیدم که میخکوبم کرد...
■_آااااا...لاشه..لاشه این عوضیو جمع کنید و ببرید یه جایی بندازید...ترجیحا تو دید نباشه...آاااااه
□_از صداش معلوم بود که داره بخاطر چیزی درد میکشه..
داشتم بهش فکر میکردم که در خونه باز شد و این دفعه باخودم گفتم اومدن سراغ من...
گریم شدت گرفت و با دستام کل صورتمو پوشوندم....
وارد خونه شد و همونطوری که از درد ناله میکرد سمتم اومد...از صدای قدماش میفهمیدم...
آروم یکی از دستاشو گذاشت رو دستم و از صورتم برداشت و گفت: نترس منم...
خیره به چشماش بودم که دوباره اشکام سرازیر شد هم حسابی ترسیده بودم هم باورم نمیشد پریدم تو بغلش و سرمو تو گردنش فرو کردم...
هیچی تنش نبود فقط یه شلوارک کوتاه....
خودش بود...به حالت قبلش برگشته بود...
■_...آه..هی گریه نکن...آااا...من اینجام...نترس عزیزم...
□_بعد از اینکه گریه کردم و آروم شدم تو چشماش زل زدم و گفتم: کجا بودی؟ نگرانت بودم...
که یهو دوباره درد بدی زیر دلم پیچید...صورتمو جمع کردم و دستمو رو شکمم گذاشتم...
با تعجب و ترس بهم نگاه کرد و گفت: چی...چی شدی؟
نکنه که....فاک تو این همه درد کشیدی و من پیشت نبودم؟ لعنت به من...
سریع بلند شد و رفت قرص و یه لیوان آب آورد و کمکم کرد که بخورمشون...
■_بهتری بیب؟
□_آره ولی بهترم میشم اگه با گرمای بدنت آرومم کنی...
بدون لحظه ای مکث بلندم کرد و منو تو بغلش جا داد...گرمای بدنش که به وجودم تزریق میشد واقعا دردمو کمتر میکرد...حتی از قرصم برام بهتر بود...
روی موهام بوسه ای زد و گفت: ببخشید...
اول دستمو رو گوشه لبش که زخم شده بود کشیدم...بعدم زخمای سینه های سفت و شکم شیش تیکش...
□_اینا چیه تهیونگ؟...چ..چرا اینطوری شدی...اصلا بیرون با کی میجنگیدید؟!...
■_آه بیبی ... اولا که معذرت میخوام واسه اتفاقای امشب...اینکه دیر اومدم تو رو ترسوندم و کلا همه چیز...راستش یه ومپایر وارد محدودمون شده بود و ما ام مجبور شدیم که باهاش بجنگیم و جنگمون تا اینجا کشیده شد...من متاسفم...
□_نه تخسیر تو نبود که...پس این زخما....
■_آره کار اون خون خوار عوضیه...
ببینم تو بهتری؟
□_آره...صبر کن...
از بقلش بیرون اومدم و رفتم جعبه کمکهای اولیه رو آوردم...
■_میخوای چیکار کنی؟
□_واضح نیست میخوام زخماتو ضدعفونی کنم؟
■_لازم نیست...آه...خودشون خوب می...شن..
□_نه خیر خودشون خوب نمیشن حرف نباشه...اگه به حال خودشون ولشون کنی عفونت میکنن ته...
■_آخه تو الان درد داری...خودت حالت خوب نیست...
□_نگران نباش من خوبم تو کمکم کردی خوب بشم حالا ام نوبت منه...
بعد از چند دقیقه شروع کردم به ضدعفونی کردن زخماش...درد می کشید و من واقعا از این درد کشیدنش عذاب می کشیدم...
■_آااااه...درد دارههههه....آه...
□_میدونم الان خوب میشی عزیزم یکم
۴۴.۲k
۲۵ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.