راوی و عکاس این عکس سید مسعود شجاعی طباطبایی تعریف میکرد
راوی و عکاس این عکس سید مسعود شجاعی طباطبایی تعریف میکرد :
.
حوالی ظهر بود.گرما بیداد میکرد.دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود
با تمام قوا سعی در باز پس گیری ارتفاعات داشت.
نور آفتاب به سود آنها بود.رزمنده ها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این
ساعات کمی خسته به نظر می آمدند.تدارکات نرسیده بود و بچه ها تشنه بودند.
دوربینم را برداشتم و به قصد روحیه دادن به بچه ها و گرفتن عکس در مسیر
خاکریز حرکت کردم
.
نمیدانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی
ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و
پایین میشدم.کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم.
در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم.
گوشهایم تقریبا چیزی نمیشنید.بنظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده.
از موج انفجارها کمی گیج بودم.دیدم بچه های زیادی به روی زمین افتاده اند.
در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به
نزدیکیش سیاه شده بود و ترکشهای آن تمامی صورتش را گرفته بود.
بی اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم.
در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبه های سنگرهای شنی کمک میگرفت.
جلو رفتم.صدای زمزمه اش را میشنیدم.به آرامی میگفت:آقا اومدم.حسین جان اومدم.
.
وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد.او را به آرامی بغل کردم،همچنان نجوا میکرد.با تمام وجود امدادگر را صدا زدم.صورتش را بوسیدم و به او گفتم:عزیزم،فدات بشم،چیزی نیست و نا امیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم.حالا اشکهایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود.دیگر نجوا نمیکرد و به
آسمان چشم دوخته بود.امدادگر آمد اما لحظه ای بعد گفت:کاری از دستم بر نمیاد شهید شده.برادر زحمت میکشی ببریش معراج شهدا.
.
در حالیکه تمام بدنم میلرزید او را بغل کردم.انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش را گرفته بودند.آنقدر سبک بود که به راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم. امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد.قبل از اینکه او را در کنار سایر شهدا بگذارم.صورتش را بارها و بارها بوییدم و بوسیدم.به خدا بوی عطر گل یاس میداد.
.
حوالی ظهر بود.گرما بیداد میکرد.دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود
با تمام قوا سعی در باز پس گیری ارتفاعات داشت.
نور آفتاب به سود آنها بود.رزمنده ها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این
ساعات کمی خسته به نظر می آمدند.تدارکات نرسیده بود و بچه ها تشنه بودند.
دوربینم را برداشتم و به قصد روحیه دادن به بچه ها و گرفتن عکس در مسیر
خاکریز حرکت کردم
.
نمیدانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی
ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و
پایین میشدم.کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم.
در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم.
گوشهایم تقریبا چیزی نمیشنید.بنظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده.
از موج انفجارها کمی گیج بودم.دیدم بچه های زیادی به روی زمین افتاده اند.
در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به
نزدیکیش سیاه شده بود و ترکشهای آن تمامی صورتش را گرفته بود.
بی اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم.
در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبه های سنگرهای شنی کمک میگرفت.
جلو رفتم.صدای زمزمه اش را میشنیدم.به آرامی میگفت:آقا اومدم.حسین جان اومدم.
.
وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد.او را به آرامی بغل کردم،همچنان نجوا میکرد.با تمام وجود امدادگر را صدا زدم.صورتش را بوسیدم و به او گفتم:عزیزم،فدات بشم،چیزی نیست و نا امیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم.حالا اشکهایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود.دیگر نجوا نمیکرد و به
آسمان چشم دوخته بود.امدادگر آمد اما لحظه ای بعد گفت:کاری از دستم بر نمیاد شهید شده.برادر زحمت میکشی ببریش معراج شهدا.
.
در حالیکه تمام بدنم میلرزید او را بغل کردم.انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش را گرفته بودند.آنقدر سبک بود که به راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم. امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد.قبل از اینکه او را در کنار سایر شهدا بگذارم.صورتش را بارها و بارها بوییدم و بوسیدم.به خدا بوی عطر گل یاس میداد.
۷۳۷
۰۳ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.