جرقه عشق پارت ۱۰
یکم فکر کردم و فهمیدم که میتونم کنار جونگ کوک راحت باشم پس پیشنهادشو قبول کردم من:باشه قبول میکنم کوک:پس یعنی موافقی که کنارم باشی من:اوهوم کوک:عالیه یهو دستمو گرفت بردم من:کجا میبریم بردتم یه جای خلوت خونه ی خودش بود مهمونی رفت تو اتاق خودش منم برد بعد همه جا رو نگاه کردم ست مشکی تخت رویش مشکی بود مثل اتاق خودم بعد اومد جلو من من:چرا اومدیم اینجا کوک:الان حس میکنم یه بار از رو دوشم برداشته شد خیلی وقت بود تو دلم مونده بود میخواستم بگم اما موقعیتش نبود من:منم بعد اومد نزدیک تر دستشو گذاشت رو صورتم کپ کردم(الان بهمش میزنم😁😂😂😂شوخیدم) بعد صورتشو آورد جلو صورتم چشمام گرد کوک:میدونم اولین بارته شوکه شدی درسته من:یجورایی کوک:یعنی میخوای بگی کسی بوسیدت من:نه من دوست پسر داشتم ولی عشقمون زود نابود شد بهم خیانت کرد ولی هنوزم دنبالمه کوک:فکر کنم اونم باید بدونه الان دوست دختر منی و مال منی ولی کامل مال من نشدی من:هوم تا ببینیم بعد خندیدیم یه دفع اومد جلو دستشو گذاشت رو گردنم و لباشو گذاشت رو لبام کپ کرده بودم کوک:لطفا همراهی کن گفت همراهی کن منم همراهی کردم ولی اصلا دستامو تکون نمیدادم بعد جدا شد من:بهتره تا شک نکردن بریم کوک:میگیم خواستم اتاقمو نشونت بدم من:اتاقت قشنگه ها کوک:قابلتو نداره من:شبی اتاقه منه دکوراسیونش و رنگش کوک:توهم مشکی دوست داری من:آره کوک:یه چیزه مشترک داشت میرفت یه نگاه به لباش کردم من:صبر کن کوک:چیه بعد من:لبات رژلبی شده بعد اومد جلو بعد گرفتم پاک کردم لباش خیلی نرم بود بعد پاک کردم و بعد رفتیم کوک:بریم بعد رفتیم دوباره پیش مامان بابامون نخواستیم فعلا بگیم مامان:سوفیا یه چیزی میخوام بگم من:بگو مامان:ما میخوایم با خانوم جئون و آقای جئون بریم یه سفر کاری بابا:و میخوایم که بری پیش جونگ کوک من:چیی جونگ کوک یه لبخند زد حس میکردم تو مغزش داره میرقصه (جونگ کوک چی تو ذهنته😐 مشکوک میزنی😂) بابا:چیه مشکل داری نمی تونی که تو خونه تنها باشی من:خیله خوب چقدر طول میکشه مامان:چهار ماه جونگ کوک تو این چهار ماه میخوام مراقب دخترم باشی شاید کچلت کنه ولی خوب آرومه (آرومه آره تو این چهار برمیگردید میبینید جونگ کوک از دست سوفیا دیوونه شده افتاده گوشه بیمارستان😐😂😂😂🤣🤣🤣🤣🤣) کوک:حتما امانتی شماست منم تا میتونم مراقبشم بابا:خیلی ممنون پسرم من:کی میرید فردا صبح پس تو از امشب پیش جونگ کوک بمون من:خوب بابد وسایلمو جمع کنم بابا:نگران نباش میگم برات بیارن من:خیله خوب مهمونی تموم شد و رفتن خونه منم رفتم خونه خود جونگ کوک بعد بابام چند دقیقه دیگه یه ماشین فرستاد ساکمو آورد کوک:من برات میارم من:باشه رفت آورد سه تا ساک لباس من:چه خبره😐 (عزیزم چهار ماهه ها😐)
۱۸.۸k
۰۲ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.