رمان دریای چشمات
پارت۱۱۶
غذام که تموم شد سرم رو بلند کردم و به بقیه که هنوز حتی نصف غذاشون رو هم نخورده بودن نگاه کردم.
آیدا که نقشه شومم رو از چشام خوند محکم بشقابش رو چسبید و دلارام و سورن با تعجب نگام کردن.
تمام مظلومیتی که در خودم سراغ داشتم رو ریختم تو چشام و رو به دلارام گفتم: میشه از غذات بخورم؟
دلارام نگاهی به بشقاب خالیم انداخت و نگاهی به بشقاب خودش.
بعد نگاهی بهم انداخت و بشقابش رو آورد جلو که از خوشحالی چشام ستاره بارون شد .
وسط راه دستاش رو برگردوند و ابرویی بالا انداخت و گفت: نوچ همش مال خودمه.
نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم به صندلیم.
تمام امیدم به سورن بود ولی عمرا اگه ازش درخواست می کردم.
چند دقیقه گذشت و اینا هنوز مشغول خوردن بودن و منم هر چند دقیقه شکمم رو دلداری می دادم.
سرم رو آوردم بالا و عزمم رو جذم کردم: آقای سعادتی؟
اینقدر لحنم مظلوم بود که همشون نگام کردن.
سورن فقط بشقابش رو جلوم گذاشت که باعث خندم شد.
نمی دونستم لحن مظلوم اینقدر کارسازه یادم باشه بیشتر علیه پسرا استفاده کنم.
لبخند خوشملی زدم و بشقاب رو برگردوندم سر جاش و گفتم: میشه من یه غذای دیگه هم سفارش بدم؟
سورن زد زیر خنده و گفت: پس بگو واسه چی اونقدر مظلوم شده بودی.
آیدا سرش رو به چپ و راست تکون داد و دلارامم با لبخند نگام کرد.
با همون لحن مظلوم دوباره تحت تاثیرش قرار دارم: میشه؟
سرش رو به علامت آره تکون داد و پیشخدمت رو صدا زد.
منو رو باز کردم و یه غذای خوشمزه سفارش دادم.
بقیه تقریبا غذاشون رو خورده بودن که غذای منم رسید.
با لبخند و ذوق به ظرف غذام خیره شدم و همین که پیشخدمت رو میز گذاشت با قاشق چنگال افتادم به جون جوجه ها و تیکه تیکه شون کردم.
(خوبه حالا همین چند دقیقه پیش یه بشقاب رو تموم کردیا)
تند تند غذام رو خوردم و بعد بشقاب رو کنار گذاشتم و دستی رو شکمم کشیدم.
خدا رو شکر با نوع غذا خوردنم کنار اومدن و به شدت قبل با تعجب نگام نمی کردن.
بعد از غذا سورن رو بهم گفت: خوب حالا می تونیم بحث کنیم رو نوع معامله؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: دریاست و حرفش.
آیدا و دلارامم کنجکاو به ما دو تا خیره شده بودن.
من با کنجکاوی گفتم: جی تو سرته؟
آیدا بدون توجه به موقعیت گفت: آهن.
با این حرفش هممون زدیم زیر خنده حتی خود سورن.
آیدا بعد از فهمیدن اینکه چی گفته تو افق محو شد و تا آخر فقط به دستاش خیره شده بود.
سورن با صدایی که هنوز ته مایه های خنده توش موج می زد گفت: خوب بریم سر اصل مطلب.
یاد خواستگاری های ایرانی افتادم که با این جمله خواستگاری ها رو میش می بردن و همین باعث شد ناخودآگاه بخندم.
حالا هی می خوام جدی باشم نمی تونم.
خودم رو کنترل کردم و گفتم: می خوای سر چی معامله کنی؟
سورن جدی نگام کرد و گفت: نقشم تغییری نکرده فقط نقش دوست دخترم رو بازی کن.
من: بازم می توای جلوی دختره نقش بازی کنم؟
سورن سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:این بار جلوی کل دانشگاه باید نقش بازی کنی.
چشام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم فروکش کنه.
بعد رو بهش گفتم: واسه جی می خوای ادای دوست پسر و دوست دختر رو در بیاریم؟
سورن سرش رو خاروند و گفت: نمی دونم گفتنش درسته یا نه.
جدی نگاش کردم و گفتم: باید بدونم دلیلش چیه.
سورن پوفی کشید و گفت: در واقع قبلا ترانه رو بهانه کردن تا موضوع اصلی رو نگم ولی الان واقعا باید بگم.
آیدا: خوب بگو منتظریم.
غذام که تموم شد سرم رو بلند کردم و به بقیه که هنوز حتی نصف غذاشون رو هم نخورده بودن نگاه کردم.
آیدا که نقشه شومم رو از چشام خوند محکم بشقابش رو چسبید و دلارام و سورن با تعجب نگام کردن.
تمام مظلومیتی که در خودم سراغ داشتم رو ریختم تو چشام و رو به دلارام گفتم: میشه از غذات بخورم؟
دلارام نگاهی به بشقاب خالیم انداخت و نگاهی به بشقاب خودش.
بعد نگاهی بهم انداخت و بشقابش رو آورد جلو که از خوشحالی چشام ستاره بارون شد .
وسط راه دستاش رو برگردوند و ابرویی بالا انداخت و گفت: نوچ همش مال خودمه.
نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم به صندلیم.
تمام امیدم به سورن بود ولی عمرا اگه ازش درخواست می کردم.
چند دقیقه گذشت و اینا هنوز مشغول خوردن بودن و منم هر چند دقیقه شکمم رو دلداری می دادم.
سرم رو آوردم بالا و عزمم رو جذم کردم: آقای سعادتی؟
اینقدر لحنم مظلوم بود که همشون نگام کردن.
سورن فقط بشقابش رو جلوم گذاشت که باعث خندم شد.
نمی دونستم لحن مظلوم اینقدر کارسازه یادم باشه بیشتر علیه پسرا استفاده کنم.
لبخند خوشملی زدم و بشقاب رو برگردوندم سر جاش و گفتم: میشه من یه غذای دیگه هم سفارش بدم؟
سورن زد زیر خنده و گفت: پس بگو واسه چی اونقدر مظلوم شده بودی.
آیدا سرش رو به چپ و راست تکون داد و دلارامم با لبخند نگام کرد.
با همون لحن مظلوم دوباره تحت تاثیرش قرار دارم: میشه؟
سرش رو به علامت آره تکون داد و پیشخدمت رو صدا زد.
منو رو باز کردم و یه غذای خوشمزه سفارش دادم.
بقیه تقریبا غذاشون رو خورده بودن که غذای منم رسید.
با لبخند و ذوق به ظرف غذام خیره شدم و همین که پیشخدمت رو میز گذاشت با قاشق چنگال افتادم به جون جوجه ها و تیکه تیکه شون کردم.
(خوبه حالا همین چند دقیقه پیش یه بشقاب رو تموم کردیا)
تند تند غذام رو خوردم و بعد بشقاب رو کنار گذاشتم و دستی رو شکمم کشیدم.
خدا رو شکر با نوع غذا خوردنم کنار اومدن و به شدت قبل با تعجب نگام نمی کردن.
بعد از غذا سورن رو بهم گفت: خوب حالا می تونیم بحث کنیم رو نوع معامله؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: دریاست و حرفش.
آیدا و دلارامم کنجکاو به ما دو تا خیره شده بودن.
من با کنجکاوی گفتم: جی تو سرته؟
آیدا بدون توجه به موقعیت گفت: آهن.
با این حرفش هممون زدیم زیر خنده حتی خود سورن.
آیدا بعد از فهمیدن اینکه چی گفته تو افق محو شد و تا آخر فقط به دستاش خیره شده بود.
سورن با صدایی که هنوز ته مایه های خنده توش موج می زد گفت: خوب بریم سر اصل مطلب.
یاد خواستگاری های ایرانی افتادم که با این جمله خواستگاری ها رو میش می بردن و همین باعث شد ناخودآگاه بخندم.
حالا هی می خوام جدی باشم نمی تونم.
خودم رو کنترل کردم و گفتم: می خوای سر چی معامله کنی؟
سورن جدی نگام کرد و گفت: نقشم تغییری نکرده فقط نقش دوست دخترم رو بازی کن.
من: بازم می توای جلوی دختره نقش بازی کنم؟
سورن سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:این بار جلوی کل دانشگاه باید نقش بازی کنی.
چشام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم فروکش کنه.
بعد رو بهش گفتم: واسه جی می خوای ادای دوست پسر و دوست دختر رو در بیاریم؟
سورن سرش رو خاروند و گفت: نمی دونم گفتنش درسته یا نه.
جدی نگاش کردم و گفتم: باید بدونم دلیلش چیه.
سورن پوفی کشید و گفت: در واقع قبلا ترانه رو بهانه کردن تا موضوع اصلی رو نگم ولی الان واقعا باید بگم.
آیدا: خوب بگو منتظریم.
۴۵.۸k
۲۵ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.