موهامو بازکردمو بهشون روغن مالیدم...اوفیش...بعدم بازگذاشت
موهامو بازکردمو بهشون روغن مالیدم...اوفیش...بعدم بازگذاشتم...
چندباریم جلوی آینه قروفردادسم البته بین خودمون بمونه هااا!!!.ازاتاقم زدم بیرون...حالا که نیستن یکم برم توی اتاق پندارفضولی...اخ جون..
وایسا ببینم...فضولی کاربدیه..اره خیلی زشته..
+دخترجان فضولی چیه...کنجکاویه هزیزمن کنجکاویم که عیب نیست...هست؟!اصلا کنجکاوی کارخیلی خوبیه گناه که نیست بلکه ثواب هم داره...
نفس عمیقی کشیدمو ازوجدان جونم تشکرکردم...
همه جای دنیا وجدانا منع میکنن جلوتو میگیرن..ایشون مارو قانع میکنن که فلان کاربد بد نیست که...فقط یکم جنبه ی منفی داره!!!!مال مابرعکسه...کجه..کج..وجدانمون کجه..مال کرجه...
درو واکردمو وارداتاقش شدم...به محض ورودم پام رفت روی یه چیزتیز...
جلوی دهنمو گرفتمو زیرپوستی چیزای +18نثاز اون شیء تیزکردم...پامو برداشتمو سگک کمربندی رو که پامو دربو داغون کرده بودو باچشمام دیدم...
سرمو روی زمین گردوندم..وای خودم فداش شم که بی نظمه...لباساش روی زمین افتاده بود...یکم مرتب کردم اتاقشو...
به به اتاق تمیزشو برم....البته خودم تمیزکردماااا(حالا دوتیکه لباس ورداشته هاااحالا هی بکوب توسرمون..والا....)
وایی خدانگاه چه تخت نایسی...یکم روش غلطیدم اوفیش چه نرمه ها...
بالاخره کرمم خوابید و روی تخت نشستم..تصمیم گرفتم یکم تختشو مرتب کنم...
پتوشو تا کردمو حالا نوبت بالشتش بود...تا بالشت رو برداشتم...یه دفترچرمی چشممو به خودش گرفت...
یعنی این دفترمال پنداره....
نتونستم خودمو کنترل کنم...همینطور تند تنو ورق میزدم...
فقط یه سری نوشته یود...خوب وللش...
اعصابم خورد شد...دفترو پرت کردم روی تخت که یه چیزی ازلابه لای ورقه هاش بیرون زده بود..دفترو به دست گرفتمو اون صفحه رو بازکردم...یه عکس بود...وارونه...
عکسو پشت و رو کردم تاببینم عکس کیه...
نگاهی به عکس انداختم...زبونم بنداومده بود....
ا..این مرد...این مرد...دیتام خشک شده بود تمام تنم میلرزید...ازترس عکسو پرت کردم روی زمین...خودمو به دیوارمیکوبیدمو جیغ میزدم...فریاد میکشیدم...سایه اشو روی دیوارا میدیدم...ازدستاش خون میچکید...صدای خنده های کریهش تمام اتاقو برداشته بود...
گوشامو گرفته بودم تا صداشو نشنوم ولی انگاربلندترشده بود...جیغ میزدم...ازته حنجره ...کمک میخواستم...
ناخودآگاه پرت میشدم سمت دیوارا...خونای روی دستم ترسمو یگبیشترکرده بود...
جیغام دیگه به آسمون هم میرسید...
تمام تنم میلرزید....
روی زمین زانو زده بودمو گوشامو باکف دستم گرفته بودمو باتمام توان جیغ میزدم....ازکی کمک میخواستم....
اتاق دیگه اکسیژن کم آورده بود...نفس واسم سخت شده بودو جیغامم یلند ترشده بود
فقط یه معجزه...الان اون چاردیواری...حکم سیاه چاله رو داشت...
بادیدن عکسش دوباره و دوباره جیغ کشیدم...
دراتاق بازشد...
سایه ای نمایان شد...
جیغ میزدم ...
صداها توی سرم میپیچید...کی منو صدامیزد...
هیچ چیزی نمیدیدم...فقط خون...ازدیوارا خون میپاشید...
من_ا..این دیوارای لعنتی..اینا صدای اون کثافتو اکو میکردنو گوشمو آزار میدادن...هیچ چیز نمیدیدم...
کسی منو توی بغلش گرفت...
چشمام فقط خون میدید...
+آروم باش ...چته دختر...آرووم...هیش...
دستو پا میزدم...میخواستم فرارکنم...ازاین همه خون...
مگه یه نوزاد چقدرخون داره که داره ازدرو دیوارم خون میاد...شاید دیوارم بادیدن جسدش خون گریه میکنه....
وقتی تقلاهای منو دید منو توی حصاربازوهاش زندانی کرد...تنم میلرزید...
دم گوشم اسممو صدا میزد...
+بهاره...بهار...آروم باش...پیشد عزیزم...همه چیزامنه...همه چیز...نتزس..من هستم...چی تورواذیت کرده..ای خدا .کمک..
من_پ..پندار
باگفتن اسمش یکم آروم گرفتم....
#رمان#رمانخونه
چندباریم جلوی آینه قروفردادسم البته بین خودمون بمونه هااا!!!.ازاتاقم زدم بیرون...حالا که نیستن یکم برم توی اتاق پندارفضولی...اخ جون..
وایسا ببینم...فضولی کاربدیه..اره خیلی زشته..
+دخترجان فضولی چیه...کنجکاویه هزیزمن کنجکاویم که عیب نیست...هست؟!اصلا کنجکاوی کارخیلی خوبیه گناه که نیست بلکه ثواب هم داره...
نفس عمیقی کشیدمو ازوجدان جونم تشکرکردم...
همه جای دنیا وجدانا منع میکنن جلوتو میگیرن..ایشون مارو قانع میکنن که فلان کاربد بد نیست که...فقط یکم جنبه ی منفی داره!!!!مال مابرعکسه...کجه..کج..وجدانمون کجه..مال کرجه...
درو واکردمو وارداتاقش شدم...به محض ورودم پام رفت روی یه چیزتیز...
جلوی دهنمو گرفتمو زیرپوستی چیزای +18نثاز اون شیء تیزکردم...پامو برداشتمو سگک کمربندی رو که پامو دربو داغون کرده بودو باچشمام دیدم...
سرمو روی زمین گردوندم..وای خودم فداش شم که بی نظمه...لباساش روی زمین افتاده بود...یکم مرتب کردم اتاقشو...
به به اتاق تمیزشو برم....البته خودم تمیزکردماااا(حالا دوتیکه لباس ورداشته هاااحالا هی بکوب توسرمون..والا....)
وایی خدانگاه چه تخت نایسی...یکم روش غلطیدم اوفیش چه نرمه ها...
بالاخره کرمم خوابید و روی تخت نشستم..تصمیم گرفتم یکم تختشو مرتب کنم...
پتوشو تا کردمو حالا نوبت بالشتش بود...تا بالشت رو برداشتم...یه دفترچرمی چشممو به خودش گرفت...
یعنی این دفترمال پنداره....
نتونستم خودمو کنترل کنم...همینطور تند تنو ورق میزدم...
فقط یه سری نوشته یود...خوب وللش...
اعصابم خورد شد...دفترو پرت کردم روی تخت که یه چیزی ازلابه لای ورقه هاش بیرون زده بود..دفترو به دست گرفتمو اون صفحه رو بازکردم...یه عکس بود...وارونه...
عکسو پشت و رو کردم تاببینم عکس کیه...
نگاهی به عکس انداختم...زبونم بنداومده بود....
ا..این مرد...این مرد...دیتام خشک شده بود تمام تنم میلرزید...ازترس عکسو پرت کردم روی زمین...خودمو به دیوارمیکوبیدمو جیغ میزدم...فریاد میکشیدم...سایه اشو روی دیوارا میدیدم...ازدستاش خون میچکید...صدای خنده های کریهش تمام اتاقو برداشته بود...
گوشامو گرفته بودم تا صداشو نشنوم ولی انگاربلندترشده بود...جیغ میزدم...ازته حنجره ...کمک میخواستم...
ناخودآگاه پرت میشدم سمت دیوارا...خونای روی دستم ترسمو یگبیشترکرده بود...
جیغام دیگه به آسمون هم میرسید...
تمام تنم میلرزید....
روی زمین زانو زده بودمو گوشامو باکف دستم گرفته بودمو باتمام توان جیغ میزدم....ازکی کمک میخواستم....
اتاق دیگه اکسیژن کم آورده بود...نفس واسم سخت شده بودو جیغامم یلند ترشده بود
فقط یه معجزه...الان اون چاردیواری...حکم سیاه چاله رو داشت...
بادیدن عکسش دوباره و دوباره جیغ کشیدم...
دراتاق بازشد...
سایه ای نمایان شد...
جیغ میزدم ...
صداها توی سرم میپیچید...کی منو صدامیزد...
هیچ چیزی نمیدیدم...فقط خون...ازدیوارا خون میپاشید...
من_ا..این دیوارای لعنتی..اینا صدای اون کثافتو اکو میکردنو گوشمو آزار میدادن...هیچ چیز نمیدیدم...
کسی منو توی بغلش گرفت...
چشمام فقط خون میدید...
+آروم باش ...چته دختر...آرووم...هیش...
دستو پا میزدم...میخواستم فرارکنم...ازاین همه خون...
مگه یه نوزاد چقدرخون داره که داره ازدرو دیوارم خون میاد...شاید دیوارم بادیدن جسدش خون گریه میکنه....
وقتی تقلاهای منو دید منو توی حصاربازوهاش زندانی کرد...تنم میلرزید...
دم گوشم اسممو صدا میزد...
+بهاره...بهار...آروم باش...پیشد عزیزم...همه چیزامنه...همه چیز...نتزس..من هستم...چی تورواذیت کرده..ای خدا .کمک..
من_پ..پندار
باگفتن اسمش یکم آروم گرفتم....
#رمان#رمانخونه
۲.۸k
۰۸ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.