خان زاده پارت319
#خان_زاده #پارت319
بین مخاطب هام دنبال اسم هلیا گشتم و بالاخره پیداش کردم.
خواستم دکمه تماس و فشار بدم که سحر کلافه پرسید
_داری چیکار می کنی آیلین؟
دکمه تماس و فشردم و در حالی که منتظر به صدای بوق بوق تلفن گوش سپرده بودم گفتم
_بعدا برات توضیح میدم.
سری تکون داد و خداروشکر دیگه چیزی نپرسید.
بعد از پنج تا بوق بالاخره صداش توی فضا پیچید:
_الو!
با شنیدن صداش نمی دونم چرا دست و پام و گم کردم و با تپه تپه گفتم
_امممم...هلیا...منم آیلین...باید باها...
با بلند شدن صدای بوق بوق تلفن حرفم نیمه تموم موند.
لعنتی
حتی صبر نکرد تا ببینه چی می خوام بگم!
کلافه دوباره شمارش و گرفتم اما انگار قصد برداشتن نداشت...
دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم که صدای عصبیش طنین انداخت
_چیه؟ برای چی هی زنگ می زنی! شاید نمی خوام اون صدای نحثت بشنوم.
اگه می خواستم منم مثل اون برخورد کنم و مدام به بحث کردن باهاش ادامه بدم هیچ وقت نمی تونستم اهورا رو پیدا کنم.
برای همین با لحن آرومی گفتم
_ببین هلیا یه لحظه تماس و قطع نکن و دقیق به حرفام گوش بده...زنگ نزدم تا باهات دعوا کنم،می خوام کمکم کنی تا سامان و پیدا کنم.
پوزخند زد.
_چیه نکنه باز برای داداش بیچاره ی من تور پهن کردی؟
بی توجه به کلام طعنه آمیزش گفتم
_اگه کمکم نکنی ممکنه یه نفر این وسط کشته بشه.
صدای نفس های عمیق و عصبیش و از پشت گوشی شنیدم.
بعد از مکث کوتاهی پرسید
_چرا دنبال سامان می گردی؟
_چون هرجا که الان سامان هست اهورا هم همون جاست...کمکم کن پیداشون کنم وگرنه اگه دیر بشه اتفاق بدی میوفته.
با تردید گفت
_امشب سامان توی یه باغ خارج از شهر یه مهمونی گرفته...فکر کنم حدود یک ساعتی هست که شروع شده.
خواستم آدرس و بپرسم که پیش دستی کرد و ادامه داد
_میام دنبالت...سامان برادر منه و نمی خوام اتفاقی براش بیوفته.
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
بین مخاطب هام دنبال اسم هلیا گشتم و بالاخره پیداش کردم.
خواستم دکمه تماس و فشار بدم که سحر کلافه پرسید
_داری چیکار می کنی آیلین؟
دکمه تماس و فشردم و در حالی که منتظر به صدای بوق بوق تلفن گوش سپرده بودم گفتم
_بعدا برات توضیح میدم.
سری تکون داد و خداروشکر دیگه چیزی نپرسید.
بعد از پنج تا بوق بالاخره صداش توی فضا پیچید:
_الو!
با شنیدن صداش نمی دونم چرا دست و پام و گم کردم و با تپه تپه گفتم
_امممم...هلیا...منم آیلین...باید باها...
با بلند شدن صدای بوق بوق تلفن حرفم نیمه تموم موند.
لعنتی
حتی صبر نکرد تا ببینه چی می خوام بگم!
کلافه دوباره شمارش و گرفتم اما انگار قصد برداشتن نداشت...
دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم که صدای عصبیش طنین انداخت
_چیه؟ برای چی هی زنگ می زنی! شاید نمی خوام اون صدای نحثت بشنوم.
اگه می خواستم منم مثل اون برخورد کنم و مدام به بحث کردن باهاش ادامه بدم هیچ وقت نمی تونستم اهورا رو پیدا کنم.
برای همین با لحن آرومی گفتم
_ببین هلیا یه لحظه تماس و قطع نکن و دقیق به حرفام گوش بده...زنگ نزدم تا باهات دعوا کنم،می خوام کمکم کنی تا سامان و پیدا کنم.
پوزخند زد.
_چیه نکنه باز برای داداش بیچاره ی من تور پهن کردی؟
بی توجه به کلام طعنه آمیزش گفتم
_اگه کمکم نکنی ممکنه یه نفر این وسط کشته بشه.
صدای نفس های عمیق و عصبیش و از پشت گوشی شنیدم.
بعد از مکث کوتاهی پرسید
_چرا دنبال سامان می گردی؟
_چون هرجا که الان سامان هست اهورا هم همون جاست...کمکم کن پیداشون کنم وگرنه اگه دیر بشه اتفاق بدی میوفته.
با تردید گفت
_امشب سامان توی یه باغ خارج از شهر یه مهمونی گرفته...فکر کنم حدود یک ساعتی هست که شروع شده.
خواستم آدرس و بپرسم که پیش دستی کرد و ادامه داد
_میام دنبالت...سامان برادر منه و نمی خوام اتفاقی براش بیوفته.
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
۲۷.۷k
۰۸ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.