" عشق اجباری " پارت ۲
" عشق اجباری " پارت ۲
احازه به کامل گفتن حرفش ندادم و زود جواب دادم
رز : من نمیخوام با یه پسر غریبه زندگی کنم مامان !! نمیخوام از دانشگاه دست بکشم ...
دستش رو از ریشه موهام تا انتها کشید و کنازشون زد ، جایگاه چشماش از موهام به چشمام عوض شد و لبخندش کشیده تر شد
م.ر: لازم نیست یک شانس بدی بهمون ؟ منم وقتی داشتم با پدرت ازدواج میکردم مخالف بودم،ولی بعدش قبول کردم دقیقا در سن تو بودم که با پدرت ازدواج کردم
نمیدونستم چی باید بگم..دودل بودم ..
م.ر: فردا شام باهاشون قرار داریم ، لطفا لباس خوبی بپوش و با ادب باش دخترم !
سری آهسته تکون دادم ..
و از طریق پنجره اتاقم که ماه رو نمایان میکرد، بهش خیره شدم ..
**
با بی حسی داشتم به تدریس گوش میدادم صدای یومی سرم رو چرخاندم و بهش نگاه کردم
یومی : چرا انقدر دپرسی دختر ؟ نکنه باز پدرت اجازه نداده بری پارتی ؟
کلافه سرم رو روی میز گذاشتم
رز : کاش هیچوقت نزاره برمپارتی ولی هیچوقت با یه غریبه ازدواج نکنم ...
با گفتن کلمه " ازدواج" متعجب نگاهم کرد
یومی:چی؟؟ ازدواج؟
رز: آه.. آره
یومی: دیوونه شدی ؟ تو هنوز ۲۲ سالته دختر
رز: یک ازدواج اجباریه..دیگه چیزیکه شده امشب باهاشون شام بیرونیم
یومی: حالا از کدوم خانوادست؟
رز : باور میکنی نپرسیدم ؟
یومی: اهوم باور میکنم * لبخند * چون خیلی بیخیالی
با حرفش خنده ای کردم که استاد تدریسش تموم شد و رفت
اصلا حس خوبی به این موضوع نداشتم..
بعد از یک روز خسته کننده بلخره وقت رفتن بود ، خوردن شام با خانواده هوانگ ها !
زیاد اسمشون رو شنیدم و میگن خیلی پسرش جذابه و درکنار اون خیلیم پولدارن ! قطعا به همین دلیله که پدر میخواد باهاش ازدواج بکنم بخاطر پول قطعا پوله ! .
نگاهی به خودم انداختم و به استایلم نه زیاد بازه ، نه زیاد ساده خوب بود موهای قهوه ای رنگمو باز گذاشتم و کمی آرایش کردم
بعد از تموم شدن کارام با وارد شدن خدمت کار دست از نگاه کردن به گوشیم رو برداشتم
خ : خانم و آقای کیم منتظرتونن خانم
رز. باشه
کیف کوچیک سفیدم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم
کمی استرس داشتم
احازه به کامل گفتن حرفش ندادم و زود جواب دادم
رز : من نمیخوام با یه پسر غریبه زندگی کنم مامان !! نمیخوام از دانشگاه دست بکشم ...
دستش رو از ریشه موهام تا انتها کشید و کنازشون زد ، جایگاه چشماش از موهام به چشمام عوض شد و لبخندش کشیده تر شد
م.ر: لازم نیست یک شانس بدی بهمون ؟ منم وقتی داشتم با پدرت ازدواج میکردم مخالف بودم،ولی بعدش قبول کردم دقیقا در سن تو بودم که با پدرت ازدواج کردم
نمیدونستم چی باید بگم..دودل بودم ..
م.ر: فردا شام باهاشون قرار داریم ، لطفا لباس خوبی بپوش و با ادب باش دخترم !
سری آهسته تکون دادم ..
و از طریق پنجره اتاقم که ماه رو نمایان میکرد، بهش خیره شدم ..
**
با بی حسی داشتم به تدریس گوش میدادم صدای یومی سرم رو چرخاندم و بهش نگاه کردم
یومی : چرا انقدر دپرسی دختر ؟ نکنه باز پدرت اجازه نداده بری پارتی ؟
کلافه سرم رو روی میز گذاشتم
رز : کاش هیچوقت نزاره برمپارتی ولی هیچوقت با یه غریبه ازدواج نکنم ...
با گفتن کلمه " ازدواج" متعجب نگاهم کرد
یومی:چی؟؟ ازدواج؟
رز: آه.. آره
یومی: دیوونه شدی ؟ تو هنوز ۲۲ سالته دختر
رز: یک ازدواج اجباریه..دیگه چیزیکه شده امشب باهاشون شام بیرونیم
یومی: حالا از کدوم خانوادست؟
رز : باور میکنی نپرسیدم ؟
یومی: اهوم باور میکنم * لبخند * چون خیلی بیخیالی
با حرفش خنده ای کردم که استاد تدریسش تموم شد و رفت
اصلا حس خوبی به این موضوع نداشتم..
بعد از یک روز خسته کننده بلخره وقت رفتن بود ، خوردن شام با خانواده هوانگ ها !
زیاد اسمشون رو شنیدم و میگن خیلی پسرش جذابه و درکنار اون خیلیم پولدارن ! قطعا به همین دلیله که پدر میخواد باهاش ازدواج بکنم بخاطر پول قطعا پوله ! .
نگاهی به خودم انداختم و به استایلم نه زیاد بازه ، نه زیاد ساده خوب بود موهای قهوه ای رنگمو باز گذاشتم و کمی آرایش کردم
بعد از تموم شدن کارام با وارد شدن خدمت کار دست از نگاه کردن به گوشیم رو برداشتم
خ : خانم و آقای کیم منتظرتونن خانم
رز. باشه
کیف کوچیک سفیدم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم
کمی استرس داشتم
۸.۹k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.