رمان دریای چشمات
پارت ۱۷۹
آرش: خوب این کجاش خنده داره؟
من: آخه نمیدونست خواستگارم سورمه واسه همین گوشیو قطع کرد که به سورن خبر بده.
آرش زد زیر خنده و گفت: الانه که سورن زنگ...
هنوز حرفشو تموم نکرده بود که تلفنم زنگ خورد و اسم سورن نمایان شد.
آرش رفت بیرون و من گوشیو جواب دادم: جانم؟
سورن با خنده گفت: چی به دلارام گفتی از الان واسم وقت گرفته برای روانشناس.
زدم زیر خنده و گفتم: ینی تا اپنجاها پیش رفته؟
سورن: آره. تازه هی بهم میگه مشکلی نیست همه که قرار نیست به عشقشون برسن.
دوباره زدم زیر خنده: آخرش بهش گفتی خواستگارم خودت بودی.
سورن: به زوور. مگه میذاشت حرف بزنم همش واسم فلسفه بهم میبافت.
من: الان میاد اینجا پوستمو میکنه.
سورن: آره گفت میره بلیط میگیره بیاد شیراز.
من: غیر از این ازش بعیده.
چند دقیقه ساکت شد و هیچی نگفت واسه همین فک کردم قطع کرده.
آروم صداش زدم: سورن؟
با حرفی که زد، قلبم دوباره با شدت مشغول کوبیدن به قفسه سینم کرد: دلم تنگ شده واست.
چند دقیقه هیچی نگفتم که دوباره گفت: خوابیدی؟
من: نه بیدارم.
سورن: دیگه قطع میکنم بخواب که قراره صبح زود بیدار...
میون حرفش پریدم و گفتم: دوست دارم.
از سکوتش فهمیدم تو شوکه واسه همین فوری گوشیو قطع کردم.
این چی بود یهویی گفتم.
یه ضربه به سرم زدم و رفتم تو حموم تا یکم آب بزنم به صورتم.
نگاهی به ساعت که ۳ رو نشون میداد انداختم.
باید میخوابیدم واسه همین هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و چند تا آهنگ آروم انتخاب کردم و همونطور که گوش می کردم خوابم برد.
صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.
نگاهی به ساعت گوشی که ۶:۳۰ رو نشون میداد انداختم و هر چی فک کردم نفهمیدم واسه چی ساعت تنظیم کردم واسه همین ساعتو خاموش کردم و بیخیال خوابیدم.
با صدای در اتاق از خواب بیدار شدم: کیه؟
صدای آرش از پشت در اومد که گفت: آماده ای؟ سورن گفت داره میاد؟
من: واسه چی میخواد پاشه بیاد.
آرش: دریا امروز واسه آزمایش میریم یادت رفته؟
اصلا یادم نبود نگاهی به ساعت انداختم که دیدم وقت ندارم زیاد خودمو تو حموم انداختم و یه دوش سریع گرفتم بیرون اومدم که دیدم آرش فهمیده و یه لباس برام انتخاب کرده.
خدا رو شکر سلیقش خوب بود و به دادم رسیده بود وگرنه الان باید سر کمد گیج میشدم.
مانتو سرمه ایم که عاشقش بودم رو پرو کردم و یه رژ صورتی کمرنگ که یکم از رنگ لبام روشن تر بود رو زدم و یکمم ریمل زدم تا مژه هام پرشت تر نشون بده و یه خط چشم نازکم کشیدم، بعد کیف و کفشم رو برداشتم و با دو رفتم بیرون.
صدای مامان که ازم خواست سورن رو واسه ناهار دعوت کنم متوقفم کرد: اوکی بهش میگم.
مامان: آیدا رو هم بیار. امروز همه دور هم جمعیم.
من: چشممم بزار برم سورن خیلی وقته اومده.
#زیبا #جذاب #شیک #خاص #BEAUTIFUL_NICE
آرش: خوب این کجاش خنده داره؟
من: آخه نمیدونست خواستگارم سورمه واسه همین گوشیو قطع کرد که به سورن خبر بده.
آرش زد زیر خنده و گفت: الانه که سورن زنگ...
هنوز حرفشو تموم نکرده بود که تلفنم زنگ خورد و اسم سورن نمایان شد.
آرش رفت بیرون و من گوشیو جواب دادم: جانم؟
سورن با خنده گفت: چی به دلارام گفتی از الان واسم وقت گرفته برای روانشناس.
زدم زیر خنده و گفتم: ینی تا اپنجاها پیش رفته؟
سورن: آره. تازه هی بهم میگه مشکلی نیست همه که قرار نیست به عشقشون برسن.
دوباره زدم زیر خنده: آخرش بهش گفتی خواستگارم خودت بودی.
سورن: به زوور. مگه میذاشت حرف بزنم همش واسم فلسفه بهم میبافت.
من: الان میاد اینجا پوستمو میکنه.
سورن: آره گفت میره بلیط میگیره بیاد شیراز.
من: غیر از این ازش بعیده.
چند دقیقه ساکت شد و هیچی نگفت واسه همین فک کردم قطع کرده.
آروم صداش زدم: سورن؟
با حرفی که زد، قلبم دوباره با شدت مشغول کوبیدن به قفسه سینم کرد: دلم تنگ شده واست.
چند دقیقه هیچی نگفتم که دوباره گفت: خوابیدی؟
من: نه بیدارم.
سورن: دیگه قطع میکنم بخواب که قراره صبح زود بیدار...
میون حرفش پریدم و گفتم: دوست دارم.
از سکوتش فهمیدم تو شوکه واسه همین فوری گوشیو قطع کردم.
این چی بود یهویی گفتم.
یه ضربه به سرم زدم و رفتم تو حموم تا یکم آب بزنم به صورتم.
نگاهی به ساعت که ۳ رو نشون میداد انداختم.
باید میخوابیدم واسه همین هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و چند تا آهنگ آروم انتخاب کردم و همونطور که گوش می کردم خوابم برد.
صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.
نگاهی به ساعت گوشی که ۶:۳۰ رو نشون میداد انداختم و هر چی فک کردم نفهمیدم واسه چی ساعت تنظیم کردم واسه همین ساعتو خاموش کردم و بیخیال خوابیدم.
با صدای در اتاق از خواب بیدار شدم: کیه؟
صدای آرش از پشت در اومد که گفت: آماده ای؟ سورن گفت داره میاد؟
من: واسه چی میخواد پاشه بیاد.
آرش: دریا امروز واسه آزمایش میریم یادت رفته؟
اصلا یادم نبود نگاهی به ساعت انداختم که دیدم وقت ندارم زیاد خودمو تو حموم انداختم و یه دوش سریع گرفتم بیرون اومدم که دیدم آرش فهمیده و یه لباس برام انتخاب کرده.
خدا رو شکر سلیقش خوب بود و به دادم رسیده بود وگرنه الان باید سر کمد گیج میشدم.
مانتو سرمه ایم که عاشقش بودم رو پرو کردم و یه رژ صورتی کمرنگ که یکم از رنگ لبام روشن تر بود رو زدم و یکمم ریمل زدم تا مژه هام پرشت تر نشون بده و یه خط چشم نازکم کشیدم، بعد کیف و کفشم رو برداشتم و با دو رفتم بیرون.
صدای مامان که ازم خواست سورن رو واسه ناهار دعوت کنم متوقفم کرد: اوکی بهش میگم.
مامان: آیدا رو هم بیار. امروز همه دور هم جمعیم.
من: چشممم بزار برم سورن خیلی وقته اومده.
#زیبا #جذاب #شیک #خاص #BEAUTIFUL_NICE
۳۸.۰k
۲۷ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.