پدرش اجازه نمی داد برود. یک روز آمد و گفت: «پدر جان! می خ
پدرش اجازه نمیداد برود. یک روز آمد و گفت: «پدر جان! میخواهیم با چند تا از بچهها برویم دیدن یک مجروح جنگی.» پدرش خیلی خوشحال شد. سیصد تومان هم داد تا چیزی بخرند و ببرند.
چند روزی از او خبری نبود... تا اینکه زنگ زد و گفت من جبههام. پدرش گفت: «مگر نگفتی میروی به یک مجروح سر بزنی؟» گفت: «چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه.»
پدرش فقط پشت تلفن گریه کرد...
چند روزی از او خبری نبود... تا اینکه زنگ زد و گفت من جبههام. پدرش گفت: «مگر نگفتی میروی به یک مجروح سر بزنی؟» گفت: «چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه.»
پدرش فقط پشت تلفن گریه کرد...
۲۴۹
۲۳ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.