نرگس بانو:
نرگس بانو:
داستان و مطالب پند آموز:
💞 🔘 💞 🔘 💞 🔘 💞 🔘 💞 🔘 💞 🔘 💞 🔘
💔 سرگذشت واقعی: بر اساس سرگذشت غم انگیز دختری بنام "کتایون"
💟 با عنوان :دختری از جنس نفرت😔
✅ قسمت دوم
✍ 😔 من آن روزها سیزده سال بیشتر نداشتم و در حالیکه از شدت اضطراب ناخن هایم را می جویدم به دعوای آن دو خیره شده بودم.
😔 با همان سن و سال کمی که داشتم خوب می دانستم این پدر است که مادر را آزار می دهد.
👌 همه چیز زندگی مان عالی بود؛ ماشین مدل بالا، آپارتمان، ویلای شمال و بهترین امکانات را داشتیم اما دلمان خوش نبود.💥 😔 اینجاست که معنی واقعی اینکه میگن پول خوشبختی نمی آرد را میفهمم😔
😢 از وقتی یادم می آید چشمان مادر را خیس اشک و قرمز و متورم دیده بودم. او به قول خودش تاوان عشقش به پدر را پس می داد و به خاطر من چاره یی جز سوختن و ساختن نداشت. راستش گاهی از این حرف مادرم که »اگه تو نبودی من تا حالا صدبار از بابات طلاق گرفته بودم« به شدت افسرده و غمگین می شدم و آرزو می کردم که ای کاش من هیچ وقت به دنیا نمی آمدم تا مادرم مجبور به عذاب کشیدن نمی شد.😓
✍ فردای همان شب بود که خاله- مادر گلی- با گریه به خانه مان و به مادر گفت: » به خدا شرمنده تم آبجی.😢
من اصلا فکر نمی کردم گلی بخواد قاپ شوهر تو رو بدزده!
«و مادر در حالیکه مانتویش را می پوشید گفت: » مقصر گلی نیست. مقصر شوهر نامرد منه.
😔 آرش خیلی قبل تر از این برام مرده بود!« مادر همان روز درخواست طلاق داد و وقتی پدر به خانه آمد به او گفت: » من امروز رفتم دادگاه آرش. چاره ایی ندارم جز اینکه اینجا بمونم تا نوبت دادگاهمون بشه!
😟 « و پدرکه انگار در این سالها جز صبوری از مادر چیزی ندیده بود گفت: » منطلاقت نمی دم.
😏 این پنبه رو از گوشت در بیار عزیزم، من طلاقت نمی دم! آره حق با توئه، من گلی رو دوست دارم اما اون هیچ وقت نمی تونه جای تو رو برام پر کنه.
👸 تو زن خونه منی و من هیچ وقت از تو جدا نمی شم!
⚖ « دادگاه رفتن های پدر و مادر چند ماهی کش و قوس پیدا کرد و از آنجایی که مادرم نتوانست پدر را متهم کند، رای طلاق صادر نشد اما ای کاش پدر، مادر را طلاق می داد تا آن اتفاق نمی افتاد.😭 😞
🔥 مادر در حیاط خانه پیت بنزین را روی خودش خالی کرد و کبریت را کشید. جرقه کوچک کبریت ناگهان تبدیل به کوهی ازآتش شد و همه وجود مادرم رادر برگرفت و تا پدرم و همسایه ها به دادش برسند، سوخت و جا در جا تمام کرد😭 😞 ...
😔 من کوچک بودم اما خودم را در مرگ مادرم مقصرمی دانستم و شب و روز گریه می کردم.😢 😭
🎒 بعد از فوت مادرم دیگر مدرسه نرفتم و خودم را در خانه حبس کردم.
😔 بعد از چهلم مادر پدرم گلی را به خانه آورد و از همان بدو ورودش به خانه، جنگ و جدل بین من و او آغاز شد.
😈 گلی زن بی بند و باری بود که هر کاری دلش می خواست آزادانه انجام می داد و برایم جای سوال داشت که چرا پدر به هیچ کدام از رفتارهای گلی اعتراض نمی کند.
💑 گلی هر روز ساعت ها پای تلفن می نشست و با دوست پسرهایش صحبت می کرد و من وقتی جریان را به پدرم می گفتم به حمایت از گلی کتکم می زد و می گفت:
😡 » تو کار که به تو مربوط نیست، دخالت نکن!
😔 « البته پدرحق اعتراض هم نداشت. او خودش هم مرد بی قید و بندی بود و نمی توانست گلی را از کاری که خودش انجام میداد، منع کند.💥
😠 من از گلی متنفر بودم و آنقدر در دو سالی که با هم زندگی کردیم آزارش دادم که یک شب وقتی پدر به خانه آمد، گلی با گریه گفت: »من دیگه نمی تونم کتایون رو تحمل کنم!« شاید باورش سخت باشد اما پدر بعد از شنیدن حرفهای گلی و در حالیکه ساعت نه و نیم شب بود، به حمایت از همسر روشنفکرش! و برای تنبیه کردنم، مرا از خانه بیرون کرد.😔
💔 😞 او می دانست من جایی برای رفتن ندارم و تصور می کرد بعد از چند ساعت پشت در ماندن، دوباره به خانه برمی گردم و به دست وپای خودش و گلی می افتم که مرا ببخشند اما این کار را نکردم.
:face_with_open_mouth_and_cold
داستان و مطالب پند آموز:
💞 🔘 💞 🔘 💞 🔘 💞 🔘 💞 🔘 💞 🔘 💞 🔘
💔 سرگذشت واقعی: بر اساس سرگذشت غم انگیز دختری بنام "کتایون"
💟 با عنوان :دختری از جنس نفرت😔
✅ قسمت دوم
✍ 😔 من آن روزها سیزده سال بیشتر نداشتم و در حالیکه از شدت اضطراب ناخن هایم را می جویدم به دعوای آن دو خیره شده بودم.
😔 با همان سن و سال کمی که داشتم خوب می دانستم این پدر است که مادر را آزار می دهد.
👌 همه چیز زندگی مان عالی بود؛ ماشین مدل بالا، آپارتمان، ویلای شمال و بهترین امکانات را داشتیم اما دلمان خوش نبود.💥 😔 اینجاست که معنی واقعی اینکه میگن پول خوشبختی نمی آرد را میفهمم😔
😢 از وقتی یادم می آید چشمان مادر را خیس اشک و قرمز و متورم دیده بودم. او به قول خودش تاوان عشقش به پدر را پس می داد و به خاطر من چاره یی جز سوختن و ساختن نداشت. راستش گاهی از این حرف مادرم که »اگه تو نبودی من تا حالا صدبار از بابات طلاق گرفته بودم« به شدت افسرده و غمگین می شدم و آرزو می کردم که ای کاش من هیچ وقت به دنیا نمی آمدم تا مادرم مجبور به عذاب کشیدن نمی شد.😓
✍ فردای همان شب بود که خاله- مادر گلی- با گریه به خانه مان و به مادر گفت: » به خدا شرمنده تم آبجی.😢
من اصلا فکر نمی کردم گلی بخواد قاپ شوهر تو رو بدزده!
«و مادر در حالیکه مانتویش را می پوشید گفت: » مقصر گلی نیست. مقصر شوهر نامرد منه.
😔 آرش خیلی قبل تر از این برام مرده بود!« مادر همان روز درخواست طلاق داد و وقتی پدر به خانه آمد به او گفت: » من امروز رفتم دادگاه آرش. چاره ایی ندارم جز اینکه اینجا بمونم تا نوبت دادگاهمون بشه!
😟 « و پدرکه انگار در این سالها جز صبوری از مادر چیزی ندیده بود گفت: » منطلاقت نمی دم.
😏 این پنبه رو از گوشت در بیار عزیزم، من طلاقت نمی دم! آره حق با توئه، من گلی رو دوست دارم اما اون هیچ وقت نمی تونه جای تو رو برام پر کنه.
👸 تو زن خونه منی و من هیچ وقت از تو جدا نمی شم!
⚖ « دادگاه رفتن های پدر و مادر چند ماهی کش و قوس پیدا کرد و از آنجایی که مادرم نتوانست پدر را متهم کند، رای طلاق صادر نشد اما ای کاش پدر، مادر را طلاق می داد تا آن اتفاق نمی افتاد.😭 😞
🔥 مادر در حیاط خانه پیت بنزین را روی خودش خالی کرد و کبریت را کشید. جرقه کوچک کبریت ناگهان تبدیل به کوهی ازآتش شد و همه وجود مادرم رادر برگرفت و تا پدرم و همسایه ها به دادش برسند، سوخت و جا در جا تمام کرد😭 😞 ...
😔 من کوچک بودم اما خودم را در مرگ مادرم مقصرمی دانستم و شب و روز گریه می کردم.😢 😭
🎒 بعد از فوت مادرم دیگر مدرسه نرفتم و خودم را در خانه حبس کردم.
😔 بعد از چهلم مادر پدرم گلی را به خانه آورد و از همان بدو ورودش به خانه، جنگ و جدل بین من و او آغاز شد.
😈 گلی زن بی بند و باری بود که هر کاری دلش می خواست آزادانه انجام می داد و برایم جای سوال داشت که چرا پدر به هیچ کدام از رفتارهای گلی اعتراض نمی کند.
💑 گلی هر روز ساعت ها پای تلفن می نشست و با دوست پسرهایش صحبت می کرد و من وقتی جریان را به پدرم می گفتم به حمایت از گلی کتکم می زد و می گفت:
😡 » تو کار که به تو مربوط نیست، دخالت نکن!
😔 « البته پدرحق اعتراض هم نداشت. او خودش هم مرد بی قید و بندی بود و نمی توانست گلی را از کاری که خودش انجام میداد، منع کند.💥
😠 من از گلی متنفر بودم و آنقدر در دو سالی که با هم زندگی کردیم آزارش دادم که یک شب وقتی پدر به خانه آمد، گلی با گریه گفت: »من دیگه نمی تونم کتایون رو تحمل کنم!« شاید باورش سخت باشد اما پدر بعد از شنیدن حرفهای گلی و در حالیکه ساعت نه و نیم شب بود، به حمایت از همسر روشنفکرش! و برای تنبیه کردنم، مرا از خانه بیرون کرد.😔
💔 😞 او می دانست من جایی برای رفتن ندارم و تصور می کرد بعد از چند ساعت پشت در ماندن، دوباره به خانه برمی گردم و به دست وپای خودش و گلی می افتم که مرا ببخشند اما این کار را نکردم.
:face_with_open_mouth_and_cold
۱۱.۵k
۱۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.