رمان دریای چشمات
پارت ۱۰۶
با چشای شیطانی افتادنش رو تماشا کردم که دیدم داره میاد رو من.
واسه انجام هر عکس العملی دیر شده بود و تنها کاری که می تونستم تو این مدت انجام بدم این بود که افتادنش رو تماشا کنم.
افتاد روم و یه درد شدید پیچید تو بدنم.
سرش رو شونه هام افتاده بود و مطمئنا اونم له تندازه من شوکه شده بود.
سرش رو آورد بالا و با تعجب و کمی عصبانیت نگام کرد.
لبخند مسخره ای زدم و زدمش کنار که حتی یه اینچم تکون نخورد.
دوباره تلاش کردم اما بی فایده بود.
با عصبانیت رو بهش گفتم: نمی خوای بری کنار؟
لبخند چند لحظه قبل خودم رو بهم پس داد و گفت: جام راحته.
اینقدر سنگین بود که تمام بدنم درد گرفته بود: من راحت نیستم گمشو کنار.
پوزخندی زد و گفت: خوب بلدی بازی کنی منم می خوام بتزیم رو نشونت بدم.
من: فقط جبران کار چند دقیقه پیشت بود.
حالا گمشو کنار.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: امکان نداره.
با راه حلی که به ذهنم اومد لبخند برگشت به لبام.
آروم سرم رو بردم نزدیک که با تعجب نگام کرد و هیچ عکس العملی نشون نداد.
اینجوری به نظرش می رسید که می خوام ببوسمش اما
از نقشه شومم خبر نداشت.
گذاشتم تو خماری بمونه و فقط با لبخند نزدیکش شدم و همین که حواسش پرت شد محکم با سرم زدم تو سرش.
جوری که سرم وحشتناک درد گرفت.
دستاش رو به سرش گرفت و با عصبانیت نگام کرد.
چشمکی زدم و زدمش کنار.
رو به جمعی که وایساده بودن گفتم: چیو نگاه می کنید؟
نمایش تمومه.
جمع پراکنده شد و سورن با قیافه ای وحشتناک نگام کرد و از تو چشاش می خوندم که قراره با یه انتقام سخت کارم رو جبران کنم.
نمی دونم به چه دلیلی اما از آیدا به سدن عصبانی بودم.
رفتم تو حیاط و به مانتوییم که همه جاش گرد و غبار بود نگاه کردم.
هر کاری کردن پاک نشد با عصبانیت نشستم رو نیکمت که گوشیم زنگ خورد.
جواب دادم: ها چی می خوای؟
آیدا با لحنی نگران گفت: کجایی دو ساعته دانشگاه رو زیر و رو کردیم ولی پیدات نکردیم.
من: تو یکی خفه شو که همه اینا زیر سر توئه.
آیدا با لحنی مظلوم گفت: من که نمی دونستم این پسره می خواد اینجوری کنه.
من: من الان نمی تونم بیام سر کلاس لباسم رو عوض می کنم و واسه کلاس آخر خودمو می رسونم.
من دیگه باید برم.
گوشی رو قطع کردم که آرش از پشت سرم گفت:
کجا می ری؟
نگاش کردم و با لحنی مظلوم گفتم: نمی بینی مانتومو؟
آرش نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت: کشتی گرفتی؟
من: کاش کشتی گرفته بودم .
بعد با لحنی مظلومتر از قبل ادامه دادم: دوباره افتادم.
آرش و سارین با صدایی بلند زدن زیر خنده که توجه همه جلب شد.
چشم غره ای بهش رفتم و با لحنی عصبانی ادامه دادم:
سوییچ.
سوییچ رو داد دستم و گفت: به اندازه موهای سرت تو این دانشگاه سوتی دادی ینی.
چشم غره ای رفتم و با سرعت ترین حالت ممکن رفتم خونه و لباسم رو عوض کردم و برگشتم دانشگاه.
واسه کلاس آخر رسیدم و خدا رو شکر تو این مدت خبری از سورن سعادتی نشد.
بعد از کلاس تو حیاط جمع شدین و من همونطور که شیرکاکائوم رو می خوردم به زمین و زمان فحش می دادم.
آیدا: یه انتقام سخت در راهه مگه نه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: کجاش رو دیدی.
با چشای شیطانی افتادنش رو تماشا کردم که دیدم داره میاد رو من.
واسه انجام هر عکس العملی دیر شده بود و تنها کاری که می تونستم تو این مدت انجام بدم این بود که افتادنش رو تماشا کنم.
افتاد روم و یه درد شدید پیچید تو بدنم.
سرش رو شونه هام افتاده بود و مطمئنا اونم له تندازه من شوکه شده بود.
سرش رو آورد بالا و با تعجب و کمی عصبانیت نگام کرد.
لبخند مسخره ای زدم و زدمش کنار که حتی یه اینچم تکون نخورد.
دوباره تلاش کردم اما بی فایده بود.
با عصبانیت رو بهش گفتم: نمی خوای بری کنار؟
لبخند چند لحظه قبل خودم رو بهم پس داد و گفت: جام راحته.
اینقدر سنگین بود که تمام بدنم درد گرفته بود: من راحت نیستم گمشو کنار.
پوزخندی زد و گفت: خوب بلدی بازی کنی منم می خوام بتزیم رو نشونت بدم.
من: فقط جبران کار چند دقیقه پیشت بود.
حالا گمشو کنار.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: امکان نداره.
با راه حلی که به ذهنم اومد لبخند برگشت به لبام.
آروم سرم رو بردم نزدیک که با تعجب نگام کرد و هیچ عکس العملی نشون نداد.
اینجوری به نظرش می رسید که می خوام ببوسمش اما
از نقشه شومم خبر نداشت.
گذاشتم تو خماری بمونه و فقط با لبخند نزدیکش شدم و همین که حواسش پرت شد محکم با سرم زدم تو سرش.
جوری که سرم وحشتناک درد گرفت.
دستاش رو به سرش گرفت و با عصبانیت نگام کرد.
چشمکی زدم و زدمش کنار.
رو به جمعی که وایساده بودن گفتم: چیو نگاه می کنید؟
نمایش تمومه.
جمع پراکنده شد و سورن با قیافه ای وحشتناک نگام کرد و از تو چشاش می خوندم که قراره با یه انتقام سخت کارم رو جبران کنم.
نمی دونم به چه دلیلی اما از آیدا به سدن عصبانی بودم.
رفتم تو حیاط و به مانتوییم که همه جاش گرد و غبار بود نگاه کردم.
هر کاری کردن پاک نشد با عصبانیت نشستم رو نیکمت که گوشیم زنگ خورد.
جواب دادم: ها چی می خوای؟
آیدا با لحنی نگران گفت: کجایی دو ساعته دانشگاه رو زیر و رو کردیم ولی پیدات نکردیم.
من: تو یکی خفه شو که همه اینا زیر سر توئه.
آیدا با لحنی مظلوم گفت: من که نمی دونستم این پسره می خواد اینجوری کنه.
من: من الان نمی تونم بیام سر کلاس لباسم رو عوض می کنم و واسه کلاس آخر خودمو می رسونم.
من دیگه باید برم.
گوشی رو قطع کردم که آرش از پشت سرم گفت:
کجا می ری؟
نگاش کردم و با لحنی مظلوم گفتم: نمی بینی مانتومو؟
آرش نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت: کشتی گرفتی؟
من: کاش کشتی گرفته بودم .
بعد با لحنی مظلومتر از قبل ادامه دادم: دوباره افتادم.
آرش و سارین با صدایی بلند زدن زیر خنده که توجه همه جلب شد.
چشم غره ای بهش رفتم و با لحنی عصبانی ادامه دادم:
سوییچ.
سوییچ رو داد دستم و گفت: به اندازه موهای سرت تو این دانشگاه سوتی دادی ینی.
چشم غره ای رفتم و با سرعت ترین حالت ممکن رفتم خونه و لباسم رو عوض کردم و برگشتم دانشگاه.
واسه کلاس آخر رسیدم و خدا رو شکر تو این مدت خبری از سورن سعادتی نشد.
بعد از کلاس تو حیاط جمع شدین و من همونطور که شیرکاکائوم رو می خوردم به زمین و زمان فحش می دادم.
آیدا: یه انتقام سخت در راهه مگه نه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: کجاش رو دیدی.
۳۶.۸k
۲۹ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.