فیک از ارن و لیوای عشق و نفرت
#عشق_و_نفرت
پارت ۲
لیوای با دیدن التماس های ارن، شروع کرد به ناز کردن موهای ارن و با ارامش ولی خشن گفت:«افرین کوچولو! داری یاد میگیری» لیوای کمی به گوش ارن نزدیک شد بغل گوش ارن، با صدای خشن زمزمه کرد:«ولی ما هنوز دشمن همیم!» و بدون نگاه کردن و مکث کردن سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
ارن با کمی گیجی نگاه میکرد.
زنگ اخر مدرسه(برگشتن به خونه)
ارن سر گیجه داشت و ارمین هم رفته بود.
ارن تنها تو حیاط بود و از با کمک دیوار ها، داشت حرکت میکرد.
انقدر راه رفت که دیگه رسید به مرحله رد کردن خیابون.
درحال راه رفتن بود که یهو وسط راه، ماشینی بوق زد و.........
۱ ساعت بعد
ویو ارن؛ وقتی چشامو باز کردم ، یه سقف سفید دیدم! کمی سعی کردم برگردم که یهو ارمین رو دیدم! با عجله و نگرانی پرسیدم؛
ارن:«هی! ارمین! چه خبره؟؟؟»
ارمین با لبخند اما استرس گفت:«یچیز بگم باورت میشه؟»
ارن گیج شد و سعی کرد بلند شود و بشیند.
بعد از نشستن گفت:«ه....ها؟»
ارمین:«راستش وقتی تو داشتی از خیابون رد میشدی.........لیوای دنبالت بود و با دیدن اون ماشین.....سریع دوید تا نجاتت بده! الان اون چون سرش ضربه خورده بیهوشه!»
ارن گیج شد و کلی احساسات مختلف مانند سردرگمی ، گیجی ، نفرت ، عشق ، خوشحالی ، استرس و غیره در او به وجود امد.
ارن با همین حالت گفت:«چ.....چرا ک*شعر میگی؟»
ارمین:«قسم میخورم!»
جان یهو در رو باز کرد و سریع به داخل امد و گغت:«ارمین! لیوای بیدار شده....و همش میپرسه که ارن حالش خوبه یا نه.....»
ارمین دستی به سرش کشید و با خنده اما تاسف گفت:«فکر کنم اونم قاطی کرده!»
ارن با تعجب به جان نگاه میکرد و درحال صحبت ارمین، به ارمین نگاه کرد و دوباره به جان نگاه کرد و گفت:«لیوای.....حال منو میپرسه؟»
جان با حسودی گفت:«اونم دیگه تازه بهوش اومده....قاطی کرده! اصلا هم اشتباه فکر نکن!»
ارن بلند شد و ارام ارام قدم زد و رفت سمت در اتاق لیوای
ارن بعد از رسیدن به جلوی در لیوای، کمی مکث کرد و در رو باز کرد و دید....
پایان
ادامه دارد
پارت ۲
لیوای با دیدن التماس های ارن، شروع کرد به ناز کردن موهای ارن و با ارامش ولی خشن گفت:«افرین کوچولو! داری یاد میگیری» لیوای کمی به گوش ارن نزدیک شد بغل گوش ارن، با صدای خشن زمزمه کرد:«ولی ما هنوز دشمن همیم!» و بدون نگاه کردن و مکث کردن سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
ارن با کمی گیجی نگاه میکرد.
زنگ اخر مدرسه(برگشتن به خونه)
ارن سر گیجه داشت و ارمین هم رفته بود.
ارن تنها تو حیاط بود و از با کمک دیوار ها، داشت حرکت میکرد.
انقدر راه رفت که دیگه رسید به مرحله رد کردن خیابون.
درحال راه رفتن بود که یهو وسط راه، ماشینی بوق زد و.........
۱ ساعت بعد
ویو ارن؛ وقتی چشامو باز کردم ، یه سقف سفید دیدم! کمی سعی کردم برگردم که یهو ارمین رو دیدم! با عجله و نگرانی پرسیدم؛
ارن:«هی! ارمین! چه خبره؟؟؟»
ارمین با لبخند اما استرس گفت:«یچیز بگم باورت میشه؟»
ارن گیج شد و سعی کرد بلند شود و بشیند.
بعد از نشستن گفت:«ه....ها؟»
ارمین:«راستش وقتی تو داشتی از خیابون رد میشدی.........لیوای دنبالت بود و با دیدن اون ماشین.....سریع دوید تا نجاتت بده! الان اون چون سرش ضربه خورده بیهوشه!»
ارن گیج شد و کلی احساسات مختلف مانند سردرگمی ، گیجی ، نفرت ، عشق ، خوشحالی ، استرس و غیره در او به وجود امد.
ارن با همین حالت گفت:«چ.....چرا ک*شعر میگی؟»
ارمین:«قسم میخورم!»
جان یهو در رو باز کرد و سریع به داخل امد و گغت:«ارمین! لیوای بیدار شده....و همش میپرسه که ارن حالش خوبه یا نه.....»
ارمین دستی به سرش کشید و با خنده اما تاسف گفت:«فکر کنم اونم قاطی کرده!»
ارن با تعجب به جان نگاه میکرد و درحال صحبت ارمین، به ارمین نگاه کرد و دوباره به جان نگاه کرد و گفت:«لیوای.....حال منو میپرسه؟»
جان با حسودی گفت:«اونم دیگه تازه بهوش اومده....قاطی کرده! اصلا هم اشتباه فکر نکن!»
ارن بلند شد و ارام ارام قدم زد و رفت سمت در اتاق لیوای
ارن بعد از رسیدن به جلوی در لیوای، کمی مکث کرد و در رو باز کرد و دید....
پایان
ادامه دارد
۲۵۶
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.