✦ستارگانی در سایه✦ پارت نهم
ریچاردسون بالاخره گفت(آ... راستش میخواستیم ازتون درباره کوآنتوم بپرسیم) مثل بچه ای که یک بستنی قیفی بهش دادی خوشحال شد و ذوق کرد از جایش بلند شد و سمت تخته بزرگی رفت که روبرویمان بود و پارچه خاک گرفته رویش را محکم کشید و روی زمین رها کرد،خاک بدی بلند شد پروفسر با ذوق و غرور گفت (دقیقا از کدوم بخشش) ریچاردسون به مبل تکیه داد(نظریه دنیاهای موازی) پروفسور چرخید و بهمان نگاه کرد (فکر کردم مقاله هام در این باره رو هیچکس نمیخونه) ریچاردسون لبخند کمرنگی زد(ما خوندیم و اتفاقا سوالات زیادی در این باره داریم)در ماژیک مشکی اش را باز کرد و در دستش گرفت(دنیاهای موازی یه افسانه است که میتونه به حقیقت بپیونده، متاسفم، اما مردم فقط چیزی که میبینن رو باور میکنن) خوشحال شدم ناخداگاه لبخند کمرنگی زدم و نجوا کردم(من باورش میکنم) استپانوف سرش را از روی تخته سفید برگرداند و بهم از بالای عینک گرد و فلزی اش نگاه کرد (اینکه ندیده تائیدش میکنی برام قابل تحسینه دوشیزه) تصمیم گرفتم فعلا چیزی درباره دیدن اش نگویم به جای گفتن اینکه نه من دیدمش لبخند زدم پروفسور به حرفش ادامه داد(چطور به وجود اومدن اش فقط نظریه است، بعضیا میگن غیر ممکنه ) نگاهی به ریچاردسون و بعد به من انداخت(اما صادقانه میگم، چرند میگن، ممکنه، ولی پیداش نکردیم،هنوز پیداش نکردیم) روی تخته شاستی بزرگ اش چند خط و دایره کشید که ازشان سر در نمی اوردم در حالی که مشغول طراحی بود گفت(خب فیزیک کوانتوم میگه که هر ذره کوانتومی در واقع تو همه حالات ممکن خودش وجود داره، هر کدوم تو یه دنیای موازی جداگونه. یعنی مثلا یه الکترون تا زمانی که اندازهگیری نشده، همزمان تو همه حالات ممکن خودش هست، هر کدوم تو یه دنیای موازی جداگونه.) در ماژیک را بست و انداختش پیش بقیه ماژیک ها و بعد سرش را به سمت مان کرد و ابروهایش را بالا برد(بیشتر توضیح بدم؟) ریچاردسون بهم نگاه کرد بالخره تصمیم گرفتم خودم چیزی بگویم(ممکنه یهو بین زمین و اسمون یه سیاهچاله که به دنیاهای موازی ختم بشه به وجود بیاد) ابروهایش حالا در هم بودند زد زیر خنده(خوب راستش تو کوانتوم همه چیز ممکنه. ولی شما نگران نباشید دوشیزه. فکر نمیکنم قرار باشه همچین چیزی بببینید) می خواستم بگویم دیده ام اما سکوت کردم شایده بهتر بود یک راز بماند، ریچاردسون گفت(چطور همچین چیزی ممکنه) پروفسور جلو امد سر جایش نشست (اگر از یک کشیش بپرسید میگه معجزه، ولی من میگم یه شکاف بین فضا و زمان کافیه تا اتفاق بیفته) سرم را تکان دادم و حرفش را تصدیق کردم ماگی که روی میز جلویمان بود را برداشت و خورد چهره اش عجیب شد انگار به زور قورتش داد ریچاردسون پرسید(سرد شده بود.؟) خندید و دستش را در هوا تکان داد(نه بابا اینطوری که مشکلی نداشت، فکر میکنم یه ماهی اینجا مونده بود) ریچاردسون به پروفسر خیره شده بود
_یک ماه؟
_اوهم
_بهتره به فکر یه دستیار باشید پروفسور
_هیچکس از نظم اینجا نمیتونه سر در بیاره چه برسه به کار هام
به اتاق نگاه کردم خبری از نظم نبود حداقل از نظر من موضوع را عوض کردم(اگر کسی اتفاقی تو این سیاهچاله که گفتم بیفته، چطور میتونه برگرده) ماگ را گذاشت سر جایش رو میز و بهم اخم کر(برای چی اینا رو می پرسید؟) به پته پته افتادم جپاب دادم(آ... راستش...) ریچاردسون حرف را کامل کرد(یه داستان علمی تخیلیه) استپانوف دوباره خندید، تازه داشتم کشف میکردم مرد خوش خنده ای است گفت(آره سوالاتتون فعلا برای یه داستان تخیلی خوبه،ولی دوشیزه شما زن اکتشاف هستید،نه نوشتن) هر دو در جواب لبخند کمرنگی زدیم تا اینکه ریچاردسون از جا بلند شد(خب دیگه آ... باید بریم واقعا زحمت کشیدین ممنون که وقتتون رو برای ما گذاشتین) من هم از جا بلند شدم و خداحافظی کردم و از شرکت بیرون زدیم..
_یک ماه؟
_اوهم
_بهتره به فکر یه دستیار باشید پروفسور
_هیچکس از نظم اینجا نمیتونه سر در بیاره چه برسه به کار هام
به اتاق نگاه کردم خبری از نظم نبود حداقل از نظر من موضوع را عوض کردم(اگر کسی اتفاقی تو این سیاهچاله که گفتم بیفته، چطور میتونه برگرده) ماگ را گذاشت سر جایش رو میز و بهم اخم کر(برای چی اینا رو می پرسید؟) به پته پته افتادم جپاب دادم(آ... راستش...) ریچاردسون حرف را کامل کرد(یه داستان علمی تخیلیه) استپانوف دوباره خندید، تازه داشتم کشف میکردم مرد خوش خنده ای است گفت(آره سوالاتتون فعلا برای یه داستان تخیلی خوبه،ولی دوشیزه شما زن اکتشاف هستید،نه نوشتن) هر دو در جواب لبخند کمرنگی زدیم تا اینکه ریچاردسون از جا بلند شد(خب دیگه آ... باید بریم واقعا زحمت کشیدین ممنون که وقتتون رو برای ما گذاشتین) من هم از جا بلند شدم و خداحافظی کردم و از شرکت بیرون زدیم..
۴.۳k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.