رمان شینیگامی پارت بیست و چهارم
«کلاریس»
از وقتی یادم میاد پیش خانواده هیو جین بودم. قبل از اون ، پیش خانم مونکوت بودم که اصلا نمیخوام درباره اش حرف بزنم.کسی منو توی سفر همراهی نکرد.خانم مونکوت منو تنهایی سوار کشتی کرد و خانم هیو جین در بندر جیندو منو تحویل گرفت.یادمه که تا چند ثانیه در سکوت به هم نگاه کردیم.من محو کت و دامن شیک و تیره او شده بودم و به موهاش نگاه می کردم.رنگ موهاش چنان زیبا بود که نمی تونستی بگی چه رنگیه.چهل ساله ، کمی بیشتر یا کمتر به نظر می رسید.رفتارش خشک و جدی و مانند کسی بود که در یک روز ، برای بار هفتم به مصاحبه کاری رفته باشه. احتمالا داشت به این فکر می کرد عجب اشتباهی کرده که به مدیریت اعلام کرده توانایی سرپرستی یه بچه دیگه رو هم داره. وقتی دیدم هیچ حرکتی برای شروع رابطه نمی کنه ، دستمو جلو بردم تا باهاش دست بدم. اون موقع شش سالم بود و قدم نهایتا تا زانوی خانم هیو جین می رسید.در سالهای بعدی ، من تقریبا تبدیل به عضوی از خانواده هیو جین شدم. البته هیچکس فراموش نمی کرد که من اونجا صرفا یه مهمونم.قرار بود برای آموزش ها و مأموریت های اولیه ام توی جزیره جیندو باشم و احتمالا دو سال بعد ، به سئول منتقل می شدم. زمانی که «تجربه ام بیشتر شده باشه»
خانم هیو جین دوست داشت از این عبارت استفاده کنه. سازمان ما ، یه سازمان تقریبا بزرگ و تقریبا مخفی بود که توی چندتا از شهرهای بزرگ کره جنوبی مثل سئول ، گوانگجو ، دائگو یا اولسان فعالیت می کرد. خانم هیو جین می گفت راز موفقیت سازمان ما اینه که کسی مشکوک نمیشه.تمام فعالیت های سازمان ما ، زیر پوسته فریبنده زندگی عادی پنهان می شد.دفاتر مرکزی و عملیاتی ، توی خونه های قدیمی و تا حدودی کسل کننده ساخته می شدند. ارتباطات سیاسی سازمان باعث می شد بعد از هر سفر قاچاق ، تاسیس هر شعبه غیر مجاز یا هر فعالیت شک برانگیز دیگه ای ، مدارک و شواهد به طور کامل نابود بشن. بچه هایی مثل من به خانواده هایی موجه سپرده می شدند و هیچکس شک نمی کرد.خانواده هیو جین یکی از همین خانوادههای موجه بود.آقای هیو جین جراح بود و چهره آبرومندانه ای در جامعه داشت.خانم هیو جین دو بار برای عضویت شورای شهر کاندید شده بود و همیشه عضو انجمن خانه و مدرسه بود.سه تا بچه داشت. دو تا دختر و یه پسر. سونگ که شش سال از من بزرگتر بود و یون و اوچین که دوقلو بودند. من و سونگ دوستانی صمیمی شدیم و حالا که بهش فکر می کنم ، می بینم بیشتر از روی اجبار بود تا خواسته قلبی خودمون. بالاخره ما توی یه خونه و یه اتاق زندگی می کردیم و چه خوشمون میومد چه نمیومد ، باید با همدیگه کنار میومدیم.
از وقتی یادم میاد پیش خانواده هیو جین بودم. قبل از اون ، پیش خانم مونکوت بودم که اصلا نمیخوام درباره اش حرف بزنم.کسی منو توی سفر همراهی نکرد.خانم مونکوت منو تنهایی سوار کشتی کرد و خانم هیو جین در بندر جیندو منو تحویل گرفت.یادمه که تا چند ثانیه در سکوت به هم نگاه کردیم.من محو کت و دامن شیک و تیره او شده بودم و به موهاش نگاه می کردم.رنگ موهاش چنان زیبا بود که نمی تونستی بگی چه رنگیه.چهل ساله ، کمی بیشتر یا کمتر به نظر می رسید.رفتارش خشک و جدی و مانند کسی بود که در یک روز ، برای بار هفتم به مصاحبه کاری رفته باشه. احتمالا داشت به این فکر می کرد عجب اشتباهی کرده که به مدیریت اعلام کرده توانایی سرپرستی یه بچه دیگه رو هم داره. وقتی دیدم هیچ حرکتی برای شروع رابطه نمی کنه ، دستمو جلو بردم تا باهاش دست بدم. اون موقع شش سالم بود و قدم نهایتا تا زانوی خانم هیو جین می رسید.در سالهای بعدی ، من تقریبا تبدیل به عضوی از خانواده هیو جین شدم. البته هیچکس فراموش نمی کرد که من اونجا صرفا یه مهمونم.قرار بود برای آموزش ها و مأموریت های اولیه ام توی جزیره جیندو باشم و احتمالا دو سال بعد ، به سئول منتقل می شدم. زمانی که «تجربه ام بیشتر شده باشه»
خانم هیو جین دوست داشت از این عبارت استفاده کنه. سازمان ما ، یه سازمان تقریبا بزرگ و تقریبا مخفی بود که توی چندتا از شهرهای بزرگ کره جنوبی مثل سئول ، گوانگجو ، دائگو یا اولسان فعالیت می کرد. خانم هیو جین می گفت راز موفقیت سازمان ما اینه که کسی مشکوک نمیشه.تمام فعالیت های سازمان ما ، زیر پوسته فریبنده زندگی عادی پنهان می شد.دفاتر مرکزی و عملیاتی ، توی خونه های قدیمی و تا حدودی کسل کننده ساخته می شدند. ارتباطات سیاسی سازمان باعث می شد بعد از هر سفر قاچاق ، تاسیس هر شعبه غیر مجاز یا هر فعالیت شک برانگیز دیگه ای ، مدارک و شواهد به طور کامل نابود بشن. بچه هایی مثل من به خانواده هایی موجه سپرده می شدند و هیچکس شک نمی کرد.خانواده هیو جین یکی از همین خانوادههای موجه بود.آقای هیو جین جراح بود و چهره آبرومندانه ای در جامعه داشت.خانم هیو جین دو بار برای عضویت شورای شهر کاندید شده بود و همیشه عضو انجمن خانه و مدرسه بود.سه تا بچه داشت. دو تا دختر و یه پسر. سونگ که شش سال از من بزرگتر بود و یون و اوچین که دوقلو بودند. من و سونگ دوستانی صمیمی شدیم و حالا که بهش فکر می کنم ، می بینم بیشتر از روی اجبار بود تا خواسته قلبی خودمون. بالاخره ما توی یه خونه و یه اتاق زندگی می کردیم و چه خوشمون میومد چه نمیومد ، باید با همدیگه کنار میومدیم.
۳.۶k
۱۸ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.