فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت19
از زبان چویا]
_منظور ـش از اینکه قاتل ـه پدرت بوده چیه؟ اون روانی ـه سادیسمی چه مرگشه؟؟؟!
سرمو پایین انداخته بودم ـو ارنج ـمو رو، رون ـه پام گذاشته بودم ـو صورتم ـو با دستم پوشونده بودم.
داغون بودم، بهم ریخته بودم وضعِ خوبی نداشتم ـو داد ـو بیداد ـای دازای ـم بدتر ـم میکرد.
تن ـه صداشو پایین تر اورد ـو گفت: چرا بهت میگفت بزدل؟
بلاخره لب باز کردم ـو از روی کاناپه بلند شدم ـو با عصبانیت گفتم: میشه یه لحظه اون گاله ـرو ببندی نفله؟؟؟
فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه!!
عصبانی شد ـو از یقه ی لباس ـم گرفت ـو تو صورت ـم داد زد: خیلی از موقع هایی که باهام مثل ـه سگ رفتار کردی خونسرد بودم ـو بخاطر ـه احساساتم بهت چیزی نگفتم ولی دیگه داری زیاده روی میکنی ـو اون روی سگ ـه منو بالا میاری!
چشمام از تعجب گرد شد، تابحال ندیده بودم اینطوری باهام رفتار کنه.
حرفایی که بهم زد بدجوری اعصابم رو بهم ریخت که باعث شد داد بزنم: چرا جلوی احساسات ـت رو نمیگیری ـو مثل ـه الان حالم ـو نمیگرفتی؟! میتونستی بارها ـو بارها نابودم کنی ولی چرا؟ چرا هیچ غلطی نمیکنی؟ چرا یه بار ـم به مغز ـت فشار نمیدی ـو فکر نمیـ...!!
با سیلی ای که بهم زد باعث شد کمی عقب پرت بشم ـو حرف ـم نیمه تموم بمونه.
با تعجب بهش نگاه کردم که داد زد: چرا همش تو باید کلمات ـت رو بهم بکوبی؟ چرا من حق ـه این کارا رو ندارم؟ میخوای بدونی برای چی لعنتی؟؟...
تن ـه صداشو پایین تر اورد ولی هنوز توش عصبانیت بود؛ گفت: چون که دوست داشتم ـو نمیخواستم تو زندگی ـت یه بارم درد ـو رنج بکشی درسته تو قوی هستی ولی بازم میخواستم زندگی ـو برات راحت تر کنم ولی انگار نمیخوای درک کنی، هنوزم بخاطر ـه اون کاری که باهام کردی عذاب وجدان داری مگنه؟ خوب عیبی نداره من که گفتم مهم نیست ـو مشکلی نداره ولی تو بازم داری ازم دوری میکنی ـو نمیخوای رابطه ـمونو بهتر کنی!
چشمام پراز اشک شده بود ـو بغض ـه بدی تو گلوم گیر کرده بود که داشت خفم میکرد ولی بازم غرور ـه لعنتی ـم اجازه ی اینکه اون بغص ـو برطرف کنم بهم نمیداد.
نفس ـه عمیقی کشید ـو با صدای خیلی ارومی گفت: میدونم که حرفامو درک نمیکنی، حسی که بهت دارم ـو نمیتونی بفهمی چونکه ازم متنفری درسته؟؟
انگشت ـه شستمو اروم روی گلوم کشیدم تا شاید اون بغض ـه لعنتی از بین بره اما بی فایده بود.
با صدای بلندی ـو با عصبانیت داد زدم: درسته ازت متنفرم! نمیتونم درک ـت کنم چونکه ازت متنفرم!! نمیتونم بفهم ـم که چه حسی بهم داری چون ازت متنفرم ـو از ته دل ازت متنفرم؛ همیشه بهت لعنت میفرستادم که چرا توعه احمق ـه دراز همکار ـه من شدی ـو همش مزاحم ـه اوقات ـه فراغت ـم میشــی!!
بخاطر ـه کمبود ـه اکسیژن داشتم نفس نفس میزدم.
با قدمای سنگین از کنار ـش رد شدم ـو بهش تنه زدم ـو با عصبانیت درو روهم کوبیدم!
دندونامو رو هم فشار دادم ـو به در تکیه دادم ـو سر خوردم ـو روی زمین نشستم ـو پاهامو تو خودم جمع کردم ـو سرمو میون ـه پاهام گذاشتم ـو اجازه دادم تا اشکام جاری بشن ـو بیشتر از این عذاب ـم ندن.
ادامه دارد...
#پارت19
از زبان چویا]
_منظور ـش از اینکه قاتل ـه پدرت بوده چیه؟ اون روانی ـه سادیسمی چه مرگشه؟؟؟!
سرمو پایین انداخته بودم ـو ارنج ـمو رو، رون ـه پام گذاشته بودم ـو صورتم ـو با دستم پوشونده بودم.
داغون بودم، بهم ریخته بودم وضعِ خوبی نداشتم ـو داد ـو بیداد ـای دازای ـم بدتر ـم میکرد.
تن ـه صداشو پایین تر اورد ـو گفت: چرا بهت میگفت بزدل؟
بلاخره لب باز کردم ـو از روی کاناپه بلند شدم ـو با عصبانیت گفتم: میشه یه لحظه اون گاله ـرو ببندی نفله؟؟؟
فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه!!
عصبانی شد ـو از یقه ی لباس ـم گرفت ـو تو صورت ـم داد زد: خیلی از موقع هایی که باهام مثل ـه سگ رفتار کردی خونسرد بودم ـو بخاطر ـه احساساتم بهت چیزی نگفتم ولی دیگه داری زیاده روی میکنی ـو اون روی سگ ـه منو بالا میاری!
چشمام از تعجب گرد شد، تابحال ندیده بودم اینطوری باهام رفتار کنه.
حرفایی که بهم زد بدجوری اعصابم رو بهم ریخت که باعث شد داد بزنم: چرا جلوی احساسات ـت رو نمیگیری ـو مثل ـه الان حالم ـو نمیگرفتی؟! میتونستی بارها ـو بارها نابودم کنی ولی چرا؟ چرا هیچ غلطی نمیکنی؟ چرا یه بار ـم به مغز ـت فشار نمیدی ـو فکر نمیـ...!!
با سیلی ای که بهم زد باعث شد کمی عقب پرت بشم ـو حرف ـم نیمه تموم بمونه.
با تعجب بهش نگاه کردم که داد زد: چرا همش تو باید کلمات ـت رو بهم بکوبی؟ چرا من حق ـه این کارا رو ندارم؟ میخوای بدونی برای چی لعنتی؟؟...
تن ـه صداشو پایین تر اورد ولی هنوز توش عصبانیت بود؛ گفت: چون که دوست داشتم ـو نمیخواستم تو زندگی ـت یه بارم درد ـو رنج بکشی درسته تو قوی هستی ولی بازم میخواستم زندگی ـو برات راحت تر کنم ولی انگار نمیخوای درک کنی، هنوزم بخاطر ـه اون کاری که باهام کردی عذاب وجدان داری مگنه؟ خوب عیبی نداره من که گفتم مهم نیست ـو مشکلی نداره ولی تو بازم داری ازم دوری میکنی ـو نمیخوای رابطه ـمونو بهتر کنی!
چشمام پراز اشک شده بود ـو بغض ـه بدی تو گلوم گیر کرده بود که داشت خفم میکرد ولی بازم غرور ـه لعنتی ـم اجازه ی اینکه اون بغص ـو برطرف کنم بهم نمیداد.
نفس ـه عمیقی کشید ـو با صدای خیلی ارومی گفت: میدونم که حرفامو درک نمیکنی، حسی که بهت دارم ـو نمیتونی بفهمی چونکه ازم متنفری درسته؟؟
انگشت ـه شستمو اروم روی گلوم کشیدم تا شاید اون بغض ـه لعنتی از بین بره اما بی فایده بود.
با صدای بلندی ـو با عصبانیت داد زدم: درسته ازت متنفرم! نمیتونم درک ـت کنم چونکه ازت متنفرم!! نمیتونم بفهم ـم که چه حسی بهم داری چون ازت متنفرم ـو از ته دل ازت متنفرم؛ همیشه بهت لعنت میفرستادم که چرا توعه احمق ـه دراز همکار ـه من شدی ـو همش مزاحم ـه اوقات ـه فراغت ـم میشــی!!
بخاطر ـه کمبود ـه اکسیژن داشتم نفس نفس میزدم.
با قدمای سنگین از کنار ـش رد شدم ـو بهش تنه زدم ـو با عصبانیت درو روهم کوبیدم!
دندونامو رو هم فشار دادم ـو به در تکیه دادم ـو سر خوردم ـو روی زمین نشستم ـو پاهامو تو خودم جمع کردم ـو سرمو میون ـه پاهام گذاشتم ـو اجازه دادم تا اشکام جاری بشن ـو بیشتر از این عذاب ـم ندن.
ادامه دارد...
۵.۴k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.