«..... شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره. شاید دارم ال
«....._شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره. شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت میکنم. مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟.....»
#سرزمین_زیبای_من:
قسمت ۱۶ :داستان های اساطیر🐚
تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم. شیعه، سنی، وهابی، هر کدوم چندین فرقه و تفکر. هر کدوم ادعای حقانیت داشت. بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر میدونستن. بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت. به شدت گیج شده بودم. نمیتونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم. کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه میشد. اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر میشد.
خسته شدم. چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولو شدم.
_شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره. شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت میکنم. مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره. خدایا! اصلا وجود داری؟
بدون اینکه حواسم باشه، کاملا ناخودآگاه، ساعتها توی تخت داشتم با خدایی حرف میزدم که فکر میکردم اصلا وجود نداره. اما حقیقت این بود. بعد از خوندن #قرآن ، باور وجود خدا در من شکل گرفته بود.
همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم. به خودم گفتم: کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن؛ داری وقتت رو سر هیچی تلف میکنی. اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن، آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن، تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه. فراموشش کن.
و فراموش کردم. همه چیز رو.. و برگشتم سر زندگی عادیم. نبرد با دنیای سفید برای بقا؛ از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم. از طرف دیگه سعی میکردم بچه های بومی رو تشویق کنم، گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف میکردم. بین بچه ها میرفتم و سعی میکردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم. اونها باید ترس رو کنار میگذاشتن و برای رسیدن به حقشون مبارزه میکردن. مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود.
کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد میشد. من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش میکردم. پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر۲۱ ، خاموش شدنی نبود. مبارزه ای تا آخرین نفس.
کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد میشد. حالا کم کم داشتیم وارد آمارها میشدیم. از هر 1000 بومی استرالیایی، 40 نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام میکرد. شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت. نعمتی رو که من با تمام وجودم حس میکردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن.
سال 2008 یکی از مهمترین سال های زندگی من بود. زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود. عذرخواهی کرد. زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست.
همون سال، اوباما، اولین رئیس جمهور سیاه پوست #امریکا ، در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید. اون شب، من از شدت خوشحالی گریه میکردم. با خودم گفتم: امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده. فرد این صدا در سرزمین ماست، کوین.
نوری در قلب من تابیده بود. نور امید و آینده روشن. سرزمین زیبای متمدن من، گام هایی در مسیر انسانیت برمیداشت. به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه میکرد. اما این توهمی بیش نبود. هرگز چیزی تغییر نکرد. سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود. آی دنیا! ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم. این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود.
من گاهی به حرکت جهان فکر میکردم. گاهی به شدت مایوس میشدم. آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ ناامیدی چاره کار نبود. من باید راهی برای نسل های آینده پیدا میکردم. برای همین شروع به تحقیق کردم. دقیق تمام اخبار جهان رو رصد میکردم. توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم. فراتر از مرزهای #استرالیا !
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani
#سرزمین_زیبای_من:
قسمت ۱۶ :داستان های اساطیر🐚
تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم. شیعه، سنی، وهابی، هر کدوم چندین فرقه و تفکر. هر کدوم ادعای حقانیت داشت. بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر میدونستن. بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت. به شدت گیج شده بودم. نمیتونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم. کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه میشد. اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر میشد.
خسته شدم. چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولو شدم.
_شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره. شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت میکنم. مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره. خدایا! اصلا وجود داری؟
بدون اینکه حواسم باشه، کاملا ناخودآگاه، ساعتها توی تخت داشتم با خدایی حرف میزدم که فکر میکردم اصلا وجود نداره. اما حقیقت این بود. بعد از خوندن #قرآن ، باور وجود خدا در من شکل گرفته بود.
همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم. به خودم گفتم: کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن؛ داری وقتت رو سر هیچی تلف میکنی. اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن، آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن، تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه. فراموشش کن.
و فراموش کردم. همه چیز رو.. و برگشتم سر زندگی عادیم. نبرد با دنیای سفید برای بقا؛ از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم. از طرف دیگه سعی میکردم بچه های بومی رو تشویق کنم، گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف میکردم. بین بچه ها میرفتم و سعی میکردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم. اونها باید ترس رو کنار میگذاشتن و برای رسیدن به حقشون مبارزه میکردن. مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود.
کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد میشد. من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش میکردم. پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر۲۱ ، خاموش شدنی نبود. مبارزه ای تا آخرین نفس.
کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد میشد. حالا کم کم داشتیم وارد آمارها میشدیم. از هر 1000 بومی استرالیایی، 40 نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام میکرد. شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت. نعمتی رو که من با تمام وجودم حس میکردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن.
سال 2008 یکی از مهمترین سال های زندگی من بود. زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود. عذرخواهی کرد. زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست.
همون سال، اوباما، اولین رئیس جمهور سیاه پوست #امریکا ، در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید. اون شب، من از شدت خوشحالی گریه میکردم. با خودم گفتم: امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده. فرد این صدا در سرزمین ماست، کوین.
نوری در قلب من تابیده بود. نور امید و آینده روشن. سرزمین زیبای متمدن من، گام هایی در مسیر انسانیت برمیداشت. به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه میکرد. اما این توهمی بیش نبود. هرگز چیزی تغییر نکرد. سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود. آی دنیا! ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم. این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود.
من گاهی به حرکت جهان فکر میکردم. گاهی به شدت مایوس میشدم. آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ ناامیدی چاره کار نبود. من باید راهی برای نسل های آینده پیدا میکردم. برای همین شروع به تحقیق کردم. دقیق تمام اخبار جهان رو رصد میکردم. توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم. فراتر از مرزهای #استرالیا !
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani
۸.۸k
۰۱ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.