کسی که خانواده ام شد p 80
با اینکه لایک ها کامل نبودن ولی من گذاشتم چقدر خوبم من قدرمو بدونین
( تو کامنت ها بعد بیاید اینجا)
لحن صداش آروم تر شده بود.....
_ شاه اونجا بهت چی گفت....
یادم رفت.....نفس کشیدن و.....ناله کردن و......من حتی بعد از این سوال لذتیکه بند بند وجودم رو فرا گرفته بود هم یادم رفت......چجوری بهش می گفتم تا عصبی نشه.......چجوری می گفتم که پادشاه.....پدر تو....عموی خودم بهم در خواست ازدواج داده......چجوری می گفتم پرنسس.....خواهر تو.....دختر عموی خودم منو هر،،زه ای که سعی در اغ،فال تو داره خطاب کرده......دستای به زنجیر کشیدم از ترسی که حالا داخل بند بند وجودم رخنه کرده بود شروع به لرزیدن کردن.....از ترس خشم مرد روبه روم و چه قدر ممنونش بودم که چشم هام رو بسته بود.....
بدون اینکه بهش پاسخ بدم.....اشک هام گوله گوله از روی گونه تا گردنم می غلطیدند و من.....من نمیدونستم باید به مردی که درست مثل ی بمب ساعتی می موند چطوری جواب بدم.....نه.....من نمی تونستم.....اگه بعد از شنیدنش کاری می کرد چی؟......اگه سراغ پادشاه می رفت چی؟.....نه!.....ات چرا انقدر احمقی......چرا.....چرا باید سر این موضوع بخواد توی روی پدرش بایسته......احمق....دختره ی احمق.....فکر کردی اونقدری برای این مرد مهمی که به خاطر تو خودشو توی دردسر بندازه.....لبخند تلخی به سادگی خودم زدم.....من از کی انقدر بی کس شده بودم؟......
با وارد شدن فشاری ناگهانی که از طرف دست های بزرگ و مردونش به سی،نه هام وارد شد لبم رو گاز گرفتم......
- جواب منو بده......چی بهت گفت که الان داری مثل ابر بهار گریه می کنی ها؟!
+ مگه فرقی هم داره؟
حتی از پشت این چشم بند هم می تونستم بگم که اخم کرده......
_ منظورت چیه؟
( کوک ویو )
با چشمای گیج و گنگ به چشم هاش که زیر چشم بند مخفی شده بودن نگاه می کردم.....گیج بودم......گیج از درک نکردن وضعیت.....میترسم.....ترس از این حالت عروسک کوچولوم......عصبی بودم.....عصبی از ندونستن موضوع.....الان واقعا توانایی اینو داشتم که این عروسک و ول کنم و برم یقه ی همون مرتیکه ی به اصطلاح پادشاه رو بگیرم و سرش داد بزنم.....داد بزنم و بگم چی به عروسکم گفتی.....چی بهش گفتی که مثل روز بارونی در حال اشک ریختنه.....چی بهش گفتی که با اینکه داره درد می کشه و از ترس دستاشمی لرزه اما بازم دهن باز نمی کنه و چیزی نمی گه......
+ ارباب.....چه اهمیتی داره پدرتونچه چیزی گفتن....
_ اهمیتش رو من تعیین می کنم نه تو فهمیدی......
سکوت کرد.....بازم لال شد.....سرم و نزدیک به گوشش بردم و به صورت زمزمه وار با صدایی که از عصبانیت خش دار شده بود گفتم.....
_ توله قصد عصبی کردن منو داری یا سعی در امتحان صبرم هوم؟ کدومشون؟
به وضوح صدای پایین فرستادن بزاق دهنش رو فهمیدم.....یعنی چی بود که انقدر در گفتنش تردید و ترس داشت.....
( تو کامنت ها بعد بیاید اینجا)
لحن صداش آروم تر شده بود.....
_ شاه اونجا بهت چی گفت....
یادم رفت.....نفس کشیدن و.....ناله کردن و......من حتی بعد از این سوال لذتیکه بند بند وجودم رو فرا گرفته بود هم یادم رفت......چجوری بهش می گفتم تا عصبی نشه.......چجوری می گفتم که پادشاه.....پدر تو....عموی خودم بهم در خواست ازدواج داده......چجوری می گفتم پرنسس.....خواهر تو.....دختر عموی خودم منو هر،،زه ای که سعی در اغ،فال تو داره خطاب کرده......دستای به زنجیر کشیدم از ترسی که حالا داخل بند بند وجودم رخنه کرده بود شروع به لرزیدن کردن.....از ترس خشم مرد روبه روم و چه قدر ممنونش بودم که چشم هام رو بسته بود.....
بدون اینکه بهش پاسخ بدم.....اشک هام گوله گوله از روی گونه تا گردنم می غلطیدند و من.....من نمیدونستم باید به مردی که درست مثل ی بمب ساعتی می موند چطوری جواب بدم.....نه.....من نمی تونستم.....اگه بعد از شنیدنش کاری می کرد چی؟......اگه سراغ پادشاه می رفت چی؟.....نه!.....ات چرا انقدر احمقی......چرا.....چرا باید سر این موضوع بخواد توی روی پدرش بایسته......احمق....دختره ی احمق.....فکر کردی اونقدری برای این مرد مهمی که به خاطر تو خودشو توی دردسر بندازه.....لبخند تلخی به سادگی خودم زدم.....من از کی انقدر بی کس شده بودم؟......
با وارد شدن فشاری ناگهانی که از طرف دست های بزرگ و مردونش به سی،نه هام وارد شد لبم رو گاز گرفتم......
- جواب منو بده......چی بهت گفت که الان داری مثل ابر بهار گریه می کنی ها؟!
+ مگه فرقی هم داره؟
حتی از پشت این چشم بند هم می تونستم بگم که اخم کرده......
_ منظورت چیه؟
( کوک ویو )
با چشمای گیج و گنگ به چشم هاش که زیر چشم بند مخفی شده بودن نگاه می کردم.....گیج بودم......گیج از درک نکردن وضعیت.....میترسم.....ترس از این حالت عروسک کوچولوم......عصبی بودم.....عصبی از ندونستن موضوع.....الان واقعا توانایی اینو داشتم که این عروسک و ول کنم و برم یقه ی همون مرتیکه ی به اصطلاح پادشاه رو بگیرم و سرش داد بزنم.....داد بزنم و بگم چی به عروسکم گفتی.....چی بهش گفتی که مثل روز بارونی در حال اشک ریختنه.....چی بهش گفتی که با اینکه داره درد می کشه و از ترس دستاشمی لرزه اما بازم دهن باز نمی کنه و چیزی نمی گه......
+ ارباب.....چه اهمیتی داره پدرتونچه چیزی گفتن....
_ اهمیتش رو من تعیین می کنم نه تو فهمیدی......
سکوت کرد.....بازم لال شد.....سرم و نزدیک به گوشش بردم و به صورت زمزمه وار با صدایی که از عصبانیت خش دار شده بود گفتم.....
_ توله قصد عصبی کردن منو داری یا سعی در امتحان صبرم هوم؟ کدومشون؟
به وضوح صدای پایین فرستادن بزاق دهنش رو فهمیدم.....یعنی چی بود که انقدر در گفتنش تردید و ترس داشت.....
۵۶.۵k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.